دفتر اشکالات

حمید بعد از ازدواج روی تمام کارهای من دقت داشت. روی نماز خواندنم، روی کارهای شرعی و مذهبیام. اگر چیزی میدید میآمد میگفت. یک دفتری داشتیم که قرار گذاشته بودیم هر کی هر موردی از آن یکی دید برود توی آن بنویسد. این دفتر همیشه از اشکالات من پر میشد. حمید میگفت «تو چرا این […]
فقط دو دست لباس

رفتم چمدان لباسهام را آوردم که بازش کنم بگذارمشان جاهایی که باید. یک کارتن کتاب هم بود. حمید تا لباسها را دید گفت «این همه لباس برای یک نفرست؟» گفتم «زیادست؟» گفت «هر آدمی فقط دو دست لباس بیشتر نمیخواهد. یک دست را بپوشد یک دست را بشوید.» یک جوری به من فهماند لباسها را […]
روح بزرگ حمید!

یک روز دیدم آمده دانشگاه دنبال من. چند بار همدیگر را آنجا دیده بودیم. برای من زیاد غیر عادی نبود که آمده. فقط وقتی تعجب کردم که گفت آمده خواستگاری من. خندهام آمده. فکر کردم لابد شوخی میکند. فکر کردم منِ شلوغ کجا و حمیدِ ساکت و محجوب کجا. خانوادهام هم ، مطمئن بودم، که […]
رقیبم یا چریک؟!

حالا وقتشست چشم ببندم بروم به گذشته، برسم به آن روزهای جوانی و یادم بیاید که اصلاً به ذهنم هم خطور نمیکرد که یک روز عروس حمید بشوم و احساس کنم که رقیبیم یا چریک. بعد یادم بیاید که چریکها که عمر چندانی ندارند. شاید به خاطر همین بود که به هم قول دادیم گفت […]
چرا ناراحت شدی؟

«برادر! شما چرا همیشه از شکم درد مینالی؟» مالک مجبور شد توضیح دهد. حمید به سمت پشت ساختمان دوید. ناراحت شد. مالک پشت سر او دوید. ـ «چرا ناراحت شدی؟ گلایه از مریضی، تو را ناراحت کرد یا روایت آن؟» حمید (باکری) متأثر میگوید: «من فرماندهی کسانی هستم که علیرغم مجروحیّت زیاد، باز هم در […]
انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست!

مهدی یک بار به من گفت «حمید که نیست انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست.» گفت «به هر کاری دست میزنم پیش نمیرود. نمیدانم چیکار کنم.» این جور وقتها بدجوری ساکت میشد. بعد وقتی حرف میزد جگر آدم را آتش میزد. گفت: من بدبخت شدهام صمد! نه من، لشکر هم دیگر آن لشکر قدیم […]
برای پسرم از حمید و مهدی میگویم…

چی بگویم؟… به پسرم بارها شده که گفتهام «مثل مهدی باش، مثل حمید باش!» میگوید «آنها مگر چطوری بودند؟» من خیلی از آنها میدانم. سالها با آنها بودهام؛ ولی وقتی قرار میشود برای پسرم، برای نسل آینده، از آنها بگویم نمیتوانم. لال میشوم. یا از بس میدانم نمیتوانم بگویم. میترسم نکند بگویند دروغ میگویم. یا […]
خونِ روی آورکت

عملیات خیبر میخواست شروع شود. همهی فرماندهان بودند. آقا مهدی توجیهشان کرد و رفتند. فقط این دو برادر ماندند. من هم میخواستم بروم که حمید گفت «بمان صمد، بلکه ما یک چرتکی بزنیم.» آنها خوابیدند و من رفتم دوربین فیلمبرداری برداشتم آوردم ازشان فیلم برداشتم. که بیدار شدند گفتند این چه کاریست که من میکنم […]
آرامشِ نماز خواندن

مأموریت حمید توی خیبر این بود که بعد از فتح «پُل شیتات» برود محور نشوه را هدایت کند. اولین گروه بلم سوار که رسیدند به پل، سی و دو نفر بودند. ما هم حرکت کردیم به طرف پل. شب رسیدیم آنجا. منتظر ماندیم حمید برود آن طرف پل را شناسایی کند و هدایت مرحلهی بعدی […]
برادر تنی

وقتی آمدند گفتند حمید شهید شده، نعره میزد که «اول مجروحها را بیاورید. فقط مجروحها.» رفتم بهش گفتم «ممکنست حمید جا بماند، مهدی. بگذار بروند بیاورندش». خیلی جدی گفت «حمید دیگر شهید شده. باید بماند. آن کسی آن جوانی باید برگردد که زخمی شده، میتواند زنده بماند.» هر چی اصرارش میکردیم میگفت «حمید خودش هم […]
فرماندهی حمید در فتح خرمشهر

ما گمرک خرمشهر را با فرماندهی حمید پس گرفتیم. از ضلع غربی شهر وارد شدیم. روز اول مقاومت کردند. چند تا از تانکهاشان را که زدیم مقاومت کمتر شد. آمدیم توی شهر. از چهار راه منتهی به گمرک راهی شدیم طرف خود گمرک. مسیر اصلی را از جادهی اصلی رفتیم. عراقیها از روی پشتبامها دفاع […]
باید از عزیزترینها گذشت!

یادمست آخرین باری که حمید را دیدم از دخترش تعریف میکرد (که حالا خانمی شده برای خودش)؛ و اشک توی چشمهاش جمع شده بود. احساس دلتنگی میکرد. اما بالاخره بین خانواده و جنگ، رفت جنگ را انتخاب کرد. او از مهدی یاد گرفته بود که باید از عزیزترینها گذشت، تا بعد رفت رسید به کندن […]
مبارزات قبل از انقلاب

از همان اولین باری که دیدمش، سال پنجاه و سه، اصلاً نمیتوانستم حدس بزنم که یک روز من و او و مهدی یکی میشویم، او از من پیشی میگیرد، بعد هر دوشان آنقدر از من دور میشوند که یکی یکی شهید میشوند و فقط من میمانم و خاطرات تلخ و شیرینشان. حمید آن سال سرباز […]
امانت مردم

راننده ایفا آمد پایین برود با بیل حمید را بزند. حمید بهش گفته بود «چرا ماشین را اینطوری از توی دستانداز میبری؟ داغون میشود مرد حسابی.» من بودم دیدم. رفتم دست راننده را گرفتم گفتم «داری چی کار میکنی؟» گفت «میخواهم زبان یک زباندراز را قیچی کنم.» گفتم «میدانی اینی که براش چوب کشیدهای کیه؟» […]