جوان سینه‌ستبر

آمده بود شهر. هوای گودِ زورخانه را کرد. شد میاندار. با ضرب آهنگ پا و دست او همه میل گرفتند. یکی از آن جماعت که وصف علی را شنیده بود، امّا تا آن روز ندیده بودش، پا پیش گذاشت: ـ می خواهم بیایم جبهه. ـ قدمت روی چشم، چه کار بلدی؟ سرش را پایین انداخت. […]