لباس همه را شسته بود!

منتظر یک عملیات بودیم. چند روز بدون این که خبری از حمله باشد، صبر کردیم. یک روز صبح آمد پیش من و گفت: «لباسهایت را به من بده.» به همین سادگی. بیمقدمه، احساس کردم دستوری است که باید اطاعت کنم. به خودم جرأت دادم و گفتم: «میخواهی چه کار کنی؟» با همان لحن آمرانه گفت: […]
افطاری ساده

آن شب گفت: «افطاری یک جا دعوتیم». بعد، اصرار کرد. امام جمعه هم بود. بالاخره مثل همیشه حرفش به کرسی نشست. به راه افتادند، فکر میکردند حاج حسن دعوت چه کسی را پذیرفته است؟ چیزی نگذشت به منزل پیرزن نابینایی رسیدند، داخل شدند. مثل اینکه آنجا، جای غریبی بود. خودش آستین بالا زد و افطاری […]