تا آخرین لحظه

در آن بحبوحه‌ی خون و آتش و هراس، همسنگری داشتیم که یک پارچه نشاط و طراوت بود. حتی در سخت‌ترین لحظات هم، دست از بذله‌گویی‌هایش برنمی‌داشت. یادم هست که از شدّت آتش دشمن نمی‌توانستیم سرمان را بالا بیاوریم. همان‌طور که دراز کشیده بودیم، او گفت: «نامردها مثل این که با ما دعوا دارند. فکر نمی‌کنند […]