شرمنده‌ام

از بچّه‌ها خداحافظی کردم و آمدم بیرون؛ هنوز چند قدمی از منزل دخترم (همسر شهید) دور نشده بودم که حاجی (دامادم) با موتور سپاه سر رسید. پرسید: «کجا؟» گفتم: «دارم می‌روم ده.» گفت: «حالا چرا به این زودی؟ چند روز پیش ما می‌ماندید.» گفتم: «خودتان که وضع ما را بهتر می‌دانید. باید بروم ده، کار […]

سهم ماست

صبح یک روز زمستانی، آقای طاهری تماس گرفت و گفت: «فلانی! فوراً خودت را برسان سپاه که مأموریت داریم.» لباس پوشیدم و به سرعت خود را به سپاه رساندم. دیدم آقای طاهری، دو – سه قرص نان با سه عدد تخم مرغ گرفته و داخل پلاستیک می‌پیچد. بعد از سلام و احوال پرسی فهمیدم جهت […]

زدودن غم‌ها

همیشه به بچّه‌ها روحیه می‌داد و سعی می‌کرد نگذارد غمی بر دل‌ها بنشیند. آخر، غربت و جنگ و مسایل پیرامون آن، به اندازه‌ی کافی، غمبار و تأثر برانگیز بود. لذا حاجی سعی می‌کرد با لطایف الحیل، بچّه‌ها را شاد و با طراوت نگه دارد. از این رو تا احساس می‌کرد بچّه‌ها گرفته‌اند، فوراً لطیفه‌ای می‌گفت. […]

با سر مسیر را نشان می‌داد!

در بحبوحه‌ی عملیّات خیبر، آن‌گاه که بارانی از گلوه و ترکش از هر سو می‌‌بارید، مردی را دیدم که با دستانی ترکش خورده، به هدایت نیروهایش مشغول بود؛ او که به دلیل جراحت نمی‌توانست از دستانش برای نشان دادن مسیر و جهت تغییر مکان نیروهایش استفاده کند، به وسیله‌ی چرخاندن سر به سمت مورد نظر، […]