فرمانده تیم حفاظت

امام تصمیم گرفت بیاید ایران. با سران انقلاب رفتیم مدرسهی رفاه جلسه تشکیل دادیم. شهید بهشتی بود و شهید مطهری و آقای هاشمی و چند نفر دیگر و من. مسئولیت حفاظت از امام را گذاشتند گردن من و تیمی که قرار بود انتخاب بشود. دکتر یزدی از پاریس اصرار داشت که برای این کار از […]
ابوقراضه

محمد آمد ازم اسلحه خواست تا برود ساوه به هوای یک ساواکی خطرناک که بکشدش. گفت «نگران نباش. حکم اعداماش رو از بزرگترها گرفتهم.» گفتم «کی هست حالا؟» گفت «از اون شکنجهگرهای قاتل که رفته خودش رو یه گوشه زده به موش مردگی.» گفتم «تنها میخوای بری؟» گفت «اوساکریم هست، اسلحه رو هم که تو […]
یازده ساعت تا انفجار

بعد از حادثهی پادگان لویزان که چند نفر از سران ارتش شاه در یک انفجار کشته شدند، یکی از آشناهای من که سرباز بود و چند روزی به پایان خدمتاش مانده بود، آمد به من گفت «نمیخواین یه کاری کنین که مثل اون دفعه آتیش بیفته به جون شاه و آدمهاش؟» گفتم «خواستن رو که […]
انفجار آمریکایی

*نقل اول: سر میرزا که به کارهای سیاسی گرم شد، دیگر هیچ کسی جلودارش نبود. یادم است رفته بودند توی یک کوچهی بن بست، به اسم بروجردی، یک خانه اجاره کرده بودند به ماهی چهار هزار و پانصد تومان، که کارهای یواشکیشان را آنجا انجام بدهند. اسحههاشان را هم همانجا توی دیوارهاش جاسازی کرده بودند. […]
بازم گردو داری؟

نیامده شیر فهماش کردم «دوست دارم باهاتون همکاری کنم.» از قبل میدانست یا بهاش گفته بودند چه کارهایی از دستام برمیآید. صاف گذاشت کف دستام «اگه میخوای همکاری کنی و کلی دعا بدرقهت باشه، دست کن جیبات و اسلحه برسون بهمون که خیلی لنگایم.» لبخندم مطمئناش کرد که زده توی خال. گفتم «فکر کنم یه […]
استتار

اعلامیهها را برای شهرستانها هم میفرستادم. با بارهایی که باید میرفت میفرستادم؛ و برای آنهایی که میدانستم کلهشان بوی قرمهسبزی میدهد. زاهدان، بیرجند، آبادان، اصفهان، شیراز. هر جا که یک آشنای دهن قرص داشتم، امکان نداشت براش اعلامیه نفرستم. کسی هم بهام شک نمیکرد. به قول بچّهها استتار میکردم. به خاطر واردات بیشتر مهمانهام خارجی […]
ساخت نارنجک

یک روز هادی با خودش یک نارنجک چینی آورد توی کارگاه و گفت «میتونی این رو ریختهگری کنی؟» گرفتم وارسیاش کردم گفتم «شدناش که میشه. قالب ماهیچه میخواهد. فقط بگو ببینم از کجا بلندش کردی؟» جواباش را محمد آمد به من داد. گفت «یه ارتشی آشنا برامون آورده. حالا بلدی درستاش کنی یا لاف اومدهی؟» […]
کارگاه ریختهگری

سربازی من که تمام شد، آمد به من گفت «باید بری ریختهگری یاد بگیری. جایی رو سراغ داری؟» داشتم. شوهر خالهام ریختهگر بود. رفتم پیشاش شروع کردم به کار. یه روز محمد آمد مغازه و وقتی دید دارم آموختهی کار میشوم، برگشت دم گوشام گفت «سربازیات رو که رفتهی، کارت هم که جور شده، دیگه […]
پیمان خون

همانجا چهار نفری با همدیگر قسم خوردیم که تا آخرین قطرهی خون مبارزه کنیم. من بودم و میرزا و هادی بیگزاده و عبدالله. از این جمع فقط من و عبدالله زنده ماندهایم. آن روزها هیچ کس باور نمیکرد انقلاب به این زودیها پیروز بشود. ساواک خیلی قدرتمند شده بود. هر کی را میگرفت، شکنجهاش میکرد. […]
درست میشه

داداش بزرگهی میرزا با ما کار میکرد. از آن کاریها بود. میرزا خیلی احتراماش را نگه میداشت. با اینکه کوچکتر از او بود، ولی از رفتار و کردار هردوشان معلوم بود که کی بیشتر احترام نگه میدارد، کی حرف گوشکنتر است. اگر بیپولی به برادرش فشار میآورد و وادارش میکرد که برود نقّاش را به […]
فرش یا گلیم

بعد از ازدواجاش رفت فرشی را که با هزار زحمت خریده بود، مُفت، به سه چهار هزار تومان فروخت. رفتم بهاش گفتم «این کارها چیه تو میکنی؟ آدم فرش زیر پاش رو میبره میفروشه؟ او هم الآن که زندگیش رو تازه شروع کرده؟» خندید گفت «آره، الآن، همین الآن که تازه زندگیم رو شروع کردهم، […]
عروسی ساده

«میخوای کجا مراسم بگیری؟» و «چند نفر رو میخوای دعوت کنی؟» و «چه شامی میخوای بدی؟» گفت «مراسم من سادهست. خیلی ساده. کس زیادی رو هم نمیخواهد بگین بیاد. همین خودمونیها بهتره.» از آن لبخندهای مخصوص میرزایی خودش را زد و گفت «البته هر کی رو دوست دارین بگین بگین، ولی خودش پشیمون میشه برمیگرده.» […]
چک برگشتی

یک بار یکی از چکهای پیکر (صاحب کار میرزا محمد) برگشته بود و طلبکاره آمده بود شاخ و شانه میکشید که «همین جا پولات میکنم». دری وری هم میگفت. میگفت «همهتون رو از نون خوردن میندازم.» میگفت «در اینجا رو گل میگیرم.» از این قلدربازیها در میآورد. میرزا آن روزها بادی به غبغب داشت. ادعاش […]
قرض رو باید داد

یک بار خبر آوردند که احد ترشیجی با موتور تصادف کرده و پاش درب و داغان شده و «الآن افتاده توی بیمارستان، احتیاج به پول داره.» میرزا میرود میبیند ران احد از بین رفته و استخواناش زده بیرون و دکترها میگویند باید به جاش پلاتین بگذارند. میگوید «پولاش چه قدر میشه؟» میگویند «هفت هزار تومن.» […]