صبور

هر جا او بود، خیالام از همه چیز راحت بود. به خصوص مأموریتهایی که سپاه و ارتش باید با هم انجام میدادند. همیشه هماهنگ کنندهی اصلی او بود. اصلاً تا او بود، ارتشی و سپاهی یکی بود. همه را به یک چشم نگاه میکرد؛ و به همه به یک شکل توجه و عنایت و محبت […]
رودست

سنندج یک فاضلاب بزرگ داشت که گروهکها رفته بودند داخلاش مهمات و نارنجک و مواد منفجرهی خودشان را آنجا مخفی کرده بودند تا سر فرصت بروند برشان دارند و علیه ما و مردم به کارشان بگیرند. طول این تونل دو کیلومتر و نیم بود، عرضاش چهار پنج متر. یعنی از بالای شهر شروع میشد میآمد […]
قرآن به دست میگفت: فقط کافیه توبه کنید!

مجبور شدیم سخت بگیریم. طرحی داده شد که از نُه صبح، هر روز، اول و آخر خیابان و کوچه را ببندیم، مأمور بگذاریم، و مردم را بازرسی بدنی کنیم تا همه در امان بمانند. توی همین بازرسیها از جیب و ساک خیلیها نارنجک و مواد انفجاری و چاشنی و کلت پیدا کردیم و مجبور شدیم […]
جیپ سواری از پادگان تا استانداری

بروجردی میخواست از پادگان برود استانداری. این مسیر را همیشه گروهکها گلولهباران میکردند. یعنی از خانههای مرتفعی که توی این مسیر قرار داشت تیراندازی میکردند. از همه طرف میزدند. یعنی اگر کسی میخواست از پادگان حرکت کند برود استانداری، امکان نداشت تیری چیزی بهش نخورد. حالا شما در نظر بگیر، بروجردی این راه را در […]
لندرور

توی شادیشان شریک شدم که بالا میپریدند و دست تکان میدادند. وقتی هلیکوپتر آمد نزدیکمان، دودش بیشتر شده بود و خلباناش نمیتوانست کنترلاش کند. خیلی سعی کرد که توی پادگان بنشیند، اما لابد پیش خودش حساب کرد که اگر نتواند اینجا کنترلاش کند و منفجر بشود، حتماً فاجعه به بار میآید. به هر زحمتی بود، […]
به اندازه یک لشکر به ما قوت قلب داد

طاقت همهمان طاق شده بود. هر لحظه خبر میرسید که بروجردی با نیروهای تازه نفس در راه است. چشممان به راه سفید شده بود و از بروجردی خبری نبود. او هم لابد دردسرهای خودش را داشت. حتماً یا نتوانسته بود نیرو و امکانات جور کند، یا هواپیما برای پرواز نبود، یا راهها باز نبود. در […]
عینک بدبینی

سرتیپ فلاحی آن موقع رییس ستاد مشترک بود. سپاه و ارتش کنار هم میجنگیدند. کار به جایی رسید که سرتیپ فلاحی با تلفنگرام به همه ابلاغ کرد که بروجردی «فرماندهی لشکر 28 کردستان است و تمام نیروهای نظامی منطقه باید از او اطاعت کنند.» یعنی هم فرماندهی نیروهای سپاهی و پیش مرگها بود، هم فرماندهی […]
زن و بچهات هم حق دارن

یک بار آنقدر سرمان شلوغ شد که دو سه هفته نتوانست برود خانه. خانم بروجردی خودش آمد دم در پادگان. از دژبانی تماس گرفتند گفتند کی آمده. آن روزها به خاطر حساسیتهای امنیتی نمیشد کسی را آورد توی پادگان. بروجردی گوشی را برداشت گفت «منتظر بمونه خودم میآم.» به همین نام و نشان آنقدر کار […]
سازمان پیش مردگان مسلمان کُرد

آن روزها توی کردستان دست سپاه بسته بود. هیئت حسن نیت از طرف دولت موقت آمده بود کردستان، با گروهکها ملاقات کرده بود، با هم قرار گذاشته بودند که اگر قرار است در کردستان صلح برقرار باشد، باید سپاهی از شهرهاش بروند بیرون. یا اگر هم هستند، دست به هیچ تحرکی نزنند. بروجردی نمیتوانست دست […]
خودمختاری کردها

آمریکا همیشه از کردستان برای هدفهای خودش استفاده میکرد. یعنی اگر رژیمی سر کار میآمد و او میخواست آن را به زانو در بیاورد، اولین کارش این بود که در کردستان ناراضی درست کند. برای عراق میرفت کردهای عراق را وادار به شورش میکرد؛ و برای ایران کردهای ایرانی را. البته کردهای ایرانی انگیزه هم […]
حاکم بلامنازع کردستان

توی دل کرُدهای کردستان جا باز کرده بود. هر کس هر کاری میخواست بکند، میآمد سراغ او. جهاد سازندگی میآمد برای پروژههای عمرانیاش از او مشاوره میگرفت. آموزش و پرورش برای کارهای فرهنگیاش میآمد با او صلاح و مصلحت میکرد. خیلیهاشان بعدها از فرماندهان قدرتمند جنگ شدند. (اشخاصی مثل شهید همت…) توی خودهامان که حرف […]
گوش به فرمان امام

… و اما مسألهی منافقین. کار به آنجا رسید که توانستند به راحتی عناصری را آموزش بدهند که بهترین علمای ما را شهید کنند. از میان آنها کسانی هستند که حاضرند برای هر کسی، حتی صدام یا آمریکا، جاسوسی کنند و هیچ چیز براشان مهم نیست. به نظر من کسی که این کار را میکند، […]
حرکتهای موازی

یک روز در سپاه خبردار شدم که در جاهای مختلف تهران و با مجوزهای مختلف، نیروهای مسلح متفاوت، دارند حرکتهای موازی با اسمهای تقریباً یکسان انجام میدهند. شهید منتظری با حکمی از طرف شهید بهشتی توی گارد دانشگاه تشکیلاتی درست کرده بود به نام «پاسدار». تشکیلات ابوشریف در جمشیدیه با مجوز آیت الله اردبیلی به […]
این هفته تکلیفمون روشن میشه!

امام خیلی ضعیف شده بود. وقتی دستاش را به نرده میگرفت که سه طبقه را بیاید پایین، رگهای دستاش پیدا بود، حتی رگهای گردناش پیدا بود، منتها سه طبقه را میآمد و باز میرفت بالا. یادم است تا یکی میآمد بگوید «حاج آقا کسالت دارن». امام در را باز میکرد میآمد پایین و نمازش را […]