فقط من ماندهام

اسدالله با شنیدن خبر پرواز رفقایش غمگین میشد. حسرت را به خوبی میتوانستیم در چشمانش ببینم. میگفت: «همه رفتند. فقط من ماندهام.» میدیدم که بیکار نمینشست. میدیدم که برای رسیدن به آنچه آرزو داشت، یک لحظه آرام نبود. دلش میخواست مثل دوستانش پرواز کند. میخواست برود. آخرین بار که عازم جبهه بود، از من پرسید: […]
خدمت به اجنبی حرام است

نزدیک زمینهای کشاورزی ما، منطقهی صاف و یکدستی بود که قبل از انقلاب و چند سال بعد به عنوان میدان تمرین هواپیماهای آموزشی از آن استفاده میکردند. کودکی و نوجوانی ما با کار روی زمین گره خورده بود. روزها را تا شام، به کشاورزی میگذراندیم و سرگرمیمان تماشا کردن هواپیما و شمردن آنها بود. […]
آنها نامحرماند

بعضی از معلمهای مدرسه زن بودند. چون حجاب درست و حسابی نداشتند، اسدالله به آنها نزدیک نمیشد. روزی بچّههای مدرسه به همراه خانم معلمها برای گردش به باغ رفته بودند. اسدالله از جمع فاصله گرفته و در گوشهای ایستاده بود. وقتی بچّهها از او پرسیده بودند: «چرا این جا ایستادهای و جلو نمیآیی؟» جواب داده […]
دوست دارم شهد شهادت را بنوشم

توی زیرزمین سفره را پهن کرده و دور آن نشسته بودیم. همه جمع بودند. اسدالله شروع کرد به حرف زدن: «یک چیزی میپرسم، همهتان جواب بدهید!» وقتی مطمئن شد که سؤالش بیجواب نمیماند، پرسید: «الآن دلتان میخواهد چه غذایی بخورید؟» هر کس غذای مورد علاقهاش را گفت: ـ قورمه سبزی. ـ قیمه. ـ بادمجان. خیلی […]
شهادت با مُردن خیلی فرق دارد

وقتی از شهادت حرف میزد، دلم یکباره میریخت. میگفتم: «خدا نکند! دور از جان تو! تو اگر شهید بشوی، من یکی دق میکنم.» امّا او همیشه با روشی خاصّ، راضیام میکرد به رضای خدا. یک روز سوار بر موتور، توی کوچههای شهر میگشتیم. ماشینی از توی حیاط یک خانه، دنده عقب بیرون میآمد. چیزی نمانده […]