دخترم را خیلی دوست دارم

آفتاب داشت می‌زد که رسیدیم درِ خانه‌اش. زنگ زدم. خیلی زود آمد. انگار که پشت در بود. دستی تکان داد و آمد طرف ماشین. درِ خانه باز شد و دخترش فاطمه از خانه بیرون آمد. فکر کنم تازه رفته بود تو چهار سال. حاج احمد درِ ماشین را باز کرد. فاطمه دوید طرف ماشین. حاج […]