با دست خودت، کمپوت‌ها را به بچّه‌ها می‌دهی!

مسؤول تدارکات از جا بلند شد. رنگ از صورتش پریده بود. علی به دست‌های لرزان او نگاه کرد: -‌ برادر باقری به خدا من تقصیری ندارم. حسن با ناراحتی رو به او کرد و گفت: «شما تقصیری ندارید؟ پس چه کسی مقصر است؟ لابد بچّه‌های رزمنده مقصرند که اهدایی خانواده‌ها را تحویل نمی‌گیرند.» -‌ برادر […]

چادر فرماندهی

معمولاً توی چادر فرماندهی هفت – هشت نفر بیشتر نمی‌خوابند. ولی توی چادر آقای پایدار این‌قدر افراد مختلف جمع می‌شدند که دیگر جای سوزن انداختن هم باقی نمی‌ماند. شاید نزدیک 30 نفر توی چادر ایشان می‌خوابیدند. وقتی می‌خواستیم سفره بیندازیم، مکافاتی بود. موقع خواب که دیگر نمی‌شد تکان خورد. طوری شده بود که وقتی می‌خواستیم […]

تا خط تثبیت نشود، نمی‌روم!

با حمله‌ی بچّه‌ها خط شکسته شد. اگرچه به خاطر خیانت جاسوسان عده‌ی زیاد شهید شدند، ولی نیروهای گردان ما آن‌طور عمل کردند که از یک گردان خط شکن انتظار می‌رفت. هر وقت به یاد می‌آورم که چطور خالصانه و عاشقانه جلو می‌رفتند، از خودم می‌پرسم: «آیا باز هم می‌توانم با چنین مردان و انسان‌های عاشقی […]

تدبیر جالب

در این عملیّات ما خیلی اطلاعاتی عمل کردیم. کل افرادی که از جریان عملیّات خبر داشتند، چند نفر بیشتر نبودند. همه طوری عمل می‌کردند که هیچ کس بویی نبرد. در این میان وظیفه‌ی نصر اللهی از همه دشوار‌تر بود. او باید 250 قایق را ظرف مدّت چند روز طوری از اهواز به منطقه منتقل می‌کرد […]

دانستن یک روزی به درد می‌خورد

یک روز آقای مؤذن‌زاده را صدا کردم کنارم و در مورد توپ‌های 106 مسائلی را از او پرسیدم. مؤذن‌زاده گفت باید سؤال کنم. نصر اللهی هم کنار ما بود. تا این حرف را شنید، بلند شد و گفت من می‌دانم. بعد هم جواب سؤالات مرا داد. اوّل کمی تعجّب کردم. منتها با روحیه‌ای که در […]

طرح دور زدن دشمن

در عملیّات «بستان»، حاج رضا مسؤول عملیّات در یک محور بود. ما در واحد اطلاعات بودیم و حدود بیست روز پیش از عملیّات، ما را به منطقه بردند. آن‌جا که رفتیم، حاج رضا حضور داشت و چند تن از برادران که نمی‌شناختیم درباره‌ی دور زدن دشمن بحث می‌کردند و جهاد نیز در حال احداث جاده‌ای […]

طرح حفر کانال 500 متری

اوّلین گردانی که به شکل منظم در سال 1359، پس از آموزش به جنوب رفت، گردان «مسلم» بود. ما در خط «شیر» مستقر بودیم. خط شیر، جبهه‌ی اوّل دارخوین بود و «سلمانیه» و «محمدیه»، جبهه‌ی دوم بود. شهید حبیب اللهی در خط شیر، با آن استعداد خوب و تحرّک بالایی که داشتند، برای مسؤولان شناخته […]

راه فرار دشمنان را مسدود کرد

به جرأت باید گفت علی رغم این‌که حاج رضا سنّ کمی داشت و دوره‌ی کلاسیک نظامی را نگذرانیده بود؛ امّا از زمان خود خیلی جلوتر بود و مسائل را فراتر از آنچه موجود بود و به اذهان می‌رسید، می‌دید و تجزیه و تحلیل می‌کرد، و در یک کلام نیرویی استثنایی بود. در همین‌جا باید اشاره […]

او سراغ دشمن می‌رفت

این یکی از قانون‌های مهم حاجی بود که مدام روی آن تأکید می‌کرد: «باید پیش از این‌که دشمن به سراغ ما بیاید، ما سراغش برویم.» این بار هم کمین کرده بود تا خدمت یک گردان عراقی برسد! تقریباً مطمئن بود که خیال حمله به ما را دارند. پای بی‌سیم نشسته بود و دقیقاً گفتگوی آن‌ها […]

پیش‌بینی و پیش‌دستی

آن روز غروب، نماز را در پادگان خواندیم. کریمی و توسلی درباره‌ی پاکسازی تجزیه‌طلبان صحبت می‌کردند. کومله، دمکرات و خلاصه همه‌ی کسانی که باید ریشه‌کن می‌شدند. «قوجه‌ای» و «دستواره» هم برای گسترش سازمان رزمی قوای انقلاب، با حاج احمد صحبت می‌کردند و طرحی نو می‌ریختند. یک ساعتی از وقت نماز گذشته بود. کم کم سکوت […]

تصمیم بجا

پانزده نفر از بسیجیان ستاد سپاه پاوه بودیم. در حلقه‌ی محاصره افتاده بودیم و راه به جایی نداشتیم. روزهای اوّل زمستان بود و برف زیادی دامنه‌ها را پوشانده بود. برای اهالی کردستان هم رفت و آمد در میان چنین یخبندانی، آسان نبود؛ چه رسد به نیروهای غیر بومی. همه‌ی امیدمان به خدا بود و بس. […]

بادگیرها مال ما نیست

ده تا اسپلت دادند به تیپ ما. اسپلت از آن بادگیری‌های درجه یک بود و مخصوص زمستان. تا حد زیادی از نفوذ سرما به بدن جلوگیری می‌کرد. توی سرمای طاقت‌فرسای ماووت، هر کسی دوست داشت یکی از آن‌ها را تنش کند. اتّفاقاً مسؤول تدارکات همین کار را هم کرد؛ اوّلین بادگیر را برای خودش برداشت. […]

میوه بهتر است یا کمپوت میوه؟

با علی می‌شدیم چهار نفر؛ رفته بودیم شناسایی، توی عمق مواضع دشمن. توی کوله‌پشتی خوراکی‌هایمان، چند تا سیب و چند تا کمپوت سیب بود. روز اوّل، بعد از کلّی پیاده‌روی و بعد از تحمّل کلی فشارهای روحی و روانی، یک کمپوت درآوردم که بخورم. منطقه‌ی خودی هم که بودیم، همیشه ترجیح می‌دادم به جای میوه، […]