باری بر دوش

از شهادت «فاضل الحسینی» به بعد، کل گردان حول محور «سید محسن» میچرخید. تدبیر فرماندهیاش در زمان عملیات و پاتکهای شدید دشمن، باعث شد که به عنوان فرماندهی گردان «روحالله» انتخاب شود. وقتی قرار شد معرفی شود، یکی از بچهها گفت: «یعنی فرماندهی جدید مثل فاضل الحسینی میشود؟» آقای «قالیباف» گفت: «شما نمیدانید کی هست! […]
ماشین سه رنگ

روزی گفت: «مامان! امام گفتهاند جبههها را پر کنید. اجازه میدهی این دفعه مجتبی را هم با خودم ببرم؟» رضایت دادم و قرار شد قبل از رفتن، برای خداحافظی، به منزل مادرم بروند. مادرم تا فهمید، گفت: «مجتبی را برای چه می خواهی ببری؟ کم برای تو جوش میزنیم؟» «محسن» خندید و گفت: «بیبی جان! […]
صبر و استقامت- صبور

اوّلین باری که در جبهه مجروح شد، حدود هجده روز بستری بود. یکی از دوستانش به «محسن» گفت: «به خانوادهات خبر بدهم؟» محسن گفت: «نه! نمیخواهم به زحمت بیفتند.» دوستش پنهانی به ما خبر داد. وقتی به بیمارستان رفتیم، گفت: «دیگر مرخص شدم، باید به مشهد بیاییم.» عصا زیر بغلش گذاشته بود و به سختی […]
ییلاق بچّههای جبهه

از زمانی که پا به جبهه گذاشت، هیچ وقت راضی نشد برای مرخّصی به «مشهد» بیاید و با هم به خارج شهر یا ییلاق برویم. روزی گفت: «دارم به جای خوش اب و هوایی به نام «با غرور» نیشابور میروم. چهار تا پنج ییلاق دوره داریم! جایتان خالی.» دورهی طولانی شده بود و ما هم […]