بادگیرها مال ما نیست

ده تا اسپلت دادند به تیپ ما. اسپلت از آن بادگیری‌های درجه یک بود و مخصوص زمستان. تا حد زیادی از نفوذ سرما به بدن جلوگیری می‌کرد. توی سرمای طاقت‌فرسای ماووت، هر کسی دوست داشت یکی از آن‌ها را تنش کند. اتّفاقاً مسؤول تدارکات همین کار را هم کرد؛ اوّلین بادگیر را برای خودش برداشت. […]

میوه بهتر است یا کمپوت میوه؟

با علی می‌شدیم چهار نفر؛ رفته بودیم شناسایی، توی عمق مواضع دشمن. توی کوله‌پشتی خوراکی‌هایمان، چند تا سیب و چند تا کمپوت سیب بود. روز اوّل، بعد از کلّی پیاده‌روی و بعد از تحمّل کلی فشارهای روحی و روانی، یک کمپوت درآوردم که بخورم. منطقه‌ی خودی هم که بودیم، همیشه ترجیح می‌دادم به جای میوه، […]

سهمیه

در یک از مأموریت‌هایی که از اهواز عازم تهران بود، راننده‌اش مقداری کنسرو و کمپوت و میوه عقب ماشین گذاشته بود. وقتی چشمش به وسایل عقب ماشین افتاد، پرسید: «این‌ها چیه؟» راننده گفت: «خب ما دو سه روز بناست در مأموریت باشیم، این‌ها را مصرف می‌کنیم.» به راننده گفت: «برگرد. یکی از این‌ها سهمیه‌ی من، […]

سهم خودش

ماشین‌های اصلاح، ده تا بود. آن زمان این ماشین‌ها حکم کیمیا را داشتند. از این جور چیزها هم زیاد برای تیپ می‌آمد. من چهار، پنج سال کنار دستش بودم. گاهی توی سخت‌ترین مأموریّت‌های شناسایی همراهش می‌رفتم؛ امّا در تمام این مدّت برای دلخوشی هم که شده، نشد یک بار یکی از آن وسایل را برای […]

برنامه‌ی جامع آموزش در چهار ماه مجروحیت

بدجوری مجروح شده بود. بعد از یک ماه که آوردیمش خانه، هنوز روی پا نمی‌توانست بایستد. با کمک عصا، و به سختی راه می‌رفت. توی خانه، دو، سه روزش صرف دید و بازدید و عیادت‌های فامیل و دوستان شد. در همین مدّت حالش طوری بود که انگار کمبود مهمی در زندگی پیدا کرده است. احساس […]

 سرباز امام

شهید سید علی حسینی همیشه به سخنان امام با عشق و علاقه گوش می‌داد. بعضی وقت‌ها پای سخنان امام گریه می‌کرد. در قرارگاه چهار زبر کرمانشاه دور هم نشسته بودیم. رادیو سخنان امام (ره) را پخش می‌کرد. متوجّه شدم سید گریه می‌کند، گفتم: «چی شده این فرمایشات که عادی است. خب! امام همیشه در مورد […]

برخورد بدون تبعیض

در همه‌ی کارهایش منظم بود. بی‌نظمی و بی‌انضباطی را از هیچ کس نمی‌پذیرفت. قرار بود در قرارگاه جلسه‌ای رأس ساعت ده برگزار شود. چند نفر از برادران مسئول کوتاهی کرده بودند و با تأخیر آمدند. علی‌رغم این که شهید آدم پر حوصله‌ای بود، ولی سخت ناراحت شد و به آنان گفت: «چرا ما را معّطل […]

امتحان می‌کنم ببینم صبور هست یا نه؟

گفتم: «این‌جا چی‌کار می‌کنی، بیک‌زاده؟» ناراحت بود و دمغ. گفت: «دو روز است که دارم می‌آیم؛ ولی این اخوی بزرگوارت، یک دقیقه هم به ما وقت نداده که برویم پیشش.» به قول معروف، حسابی جوش آوردم. بدون هماهنگی و این حرف‌ها، رفتم توی اتاق علی، که آن وقت‌ها فرمانده‌ی اطلاعات عملیات قرارگاه خاتم‌الأنبیاء (صلی الله […]