پرده بر میدارد امشب، آفتاب از نیزه ها

پرده بر میدارد امشب، آفتاب از نیزه ها میدمد یک آسمان خورشیدِ ناب از نیزه ها میشناسی این همه خورشید خونآلود را آه! ای خورشید زخمی! رُخ متاب از نیزه ها کهکشان است این بیابان، چون که امشب میدمد ماهتاب از نیزه ها و آفتابْ از نیزه ها ریگریگش هم گواهی میدهد، روز حساب کاین […]
لبانمان همه خشکند و چشمها چه ترند!

لبانمان همه خشکند و چشمها چه ترند! درون سینهی من شعرها چه شعلهورند! نیامد آن که سبویی عطش بنوشدمان هزار سال گذشته است و چشمها به درند چه رفته بر سر آن دستهای آبآور؟ که خیمههای عطشسوز، تشنهی خبرند کجاییاند مگر این سران سرگردان؟ که از تمام شهیدان روزگار، سرند فراز نی ،دو لبت را […]