از رضا برای خدا گذشتم

رحیم نوشتهاش را که به عنوان وصیتش بود، پاره کرد و روی اروند پاشید. بعد همانطور که کنار هم نشسته بودیم، عکسی را از جیبش درآورد و گفت: «ببین پسرم رضاست!» اشک به پهنای صورتش جاری بود. او رضا را خیلی دوست داشت. زیر لب زمزمه کرد: «یا رضا یا شهادت.» رحیم، عکس را از […]