دلتنگی

نگاهم کرد، در سکوت، و گفت: «حلالم کن!» گفتم: «به شرطی که من هم بیایم.» گفت: «کجا؟» گفتم: «جنوب، هر جا که تو باشی.» گفت: «نمی‌شود. سخت‌ست. خیلی سخت‌ست.» خبر داشت که عملیات بزرگ و سختی در پیش‌ست، فتح المبین، و دزفول هم ناامن‌ست. گفتم: «من باید حتماً بیایم.» دلیل‌های خاصّی داشتم. گفت: «نه. من […]