خلاف شرع

تا آخرین روز که شهید محلاتی سوار هواپیما شد و بعدش به شهادت رسید، من محافظش بودم. در زمانی که آقای محلاتی نمایندهی مجلس شده بود، صبح ساعت هفت میرفتیم مجلس تا ظهر. از ظهر به بعدش را به ما میگفت که مثلاً چه ساعتی میخواهد برود. منتها کجاش را نمیگفت. ولی ما میدانستیم که […]
نواب صفوی

در سالگرد شهادت نواب صفوی از طرف یک برنامه تلویزیونی آمدند از من و آ شیخ فضل الله و شیخ محمد رضا نیکنام (برادر زن خلیل طهماسبی) دعوت کردند که بیاییم از نواب صفوی و فداییان اسلام حرف بزنیم. تازه آن جا بود که فهمیدم در آن سالها، در هجده نوزده سالگی، چه غوغایی در […]
شیخ فضلاللهِ ما

آ شیخ فضلالله را کم و بیش میدیدم. گاهی منبر میرفت و گاهی زندان. با عسرت زندگی می کرد. ممنوع المنبرش کرده بودند. یک حسینیه داشت به اسم حسینیهی محلاتیها. یک بار آقای قرائتی را دعوت کرده بود و من رفتم آنجا دیدم خیلی خوشحال است. گفتم «چی شده که کبکت خروس میخونه؟» گفت «یه […]
اختلاف سلیقه

اول قرار بود جنازهی رضا خان را ببرند نجف. نواب صفوی مخالفت کرد. سال 28 آوردنش ایران که ببرندش قم. مردم شهر ریختند توی خیابانها و شعار دادند. آن موقع حوزه حدود سه هزار نفر طلبه داشت و شاید دو هزار و سیصد چهارصد نفرشان آمده بودند میان مردم و شعار میدادند که نمیگذارند رضا […]
شیخ شجاع

بعد از انقلاب من شدم نمایندهی کرج و شیخ فضلالله شد نمایندهی محلات. گاهی همدیگر را توی ناهارخوری مجلس میدیدیم و از خنده و شوخی کم نمیگذاشتیم و من یادش میآوردم میگفتم «یادته، فضلالله، که معروف شده بودی به شیخ شجاع؟» خندید گفت «شیرها هم یه روز پیر میشن، عزیز جان.» گفتم «یعنی دیگه شجاع […]
مبارزه شیرین

درِ خانهی آقای فلسفی از قدیم به روی علما و طلاب و بخصوص به روی مردم باز بود. میگفت «ما اومدهیم که در خونهمون به روی مردم باز باشه، نه به روی ظلم.» او واعظ توانایی بود که منبرهای شیرینی داشت و خیلیها دوستاش داشتند. من و شیخ فضلالله زیاد میرفتیم خانهاش. دور هم مینشستیم […]
خانهی دوممان

زندان رفتن دیگر عادتمان شده بود. گاهی اگر دلمان برای کسی تنگ شده میشد، میرفتیم آنجا میدیدیماش. مثل شیخ احمد جنتی، یا مرحوم موحدی ساوجی، یا آسید حسین رضوی قمی. به دیدن هم در آنجا عادت کرده بودیم و طاقت میآوردیم. البته اینطور نبود که همه بتوانند آنجا مقاومت کنند. گاهی بعضی دانشجوها یا طلبهها […]
آقا سلام رسوندن

آن موقع زیاد پول توی جیبمان نبود. اصلاً پول کجا بود؟ گاهی شیخ فضلالله به دادم میرسید. میآمد پانصد تومان، یا گاهی هزار تومان، یا یک بار دو هزاز تومان میگذاشت توی جیبام و میرفت. میگفتم «اینهاچیه؟» می گفت «حقت.» میگفتم «باب چی؟» میگفت «بابتش رو کس دیگهای تعیین میکنه نه من.» میگفتم «کی؟» میگفت […]
زمزمهی خدا خدا

خیلی شبها میشد که ما با هم در جبهه بودیم. من خب جوان بودم و خستگی بهترین بهانه بود و میگرفتم میخوابیدم. با اینکه میدانستم او خستهتر از من است، گاهی که از خواب میپریدم، میدیدم ایستاده یک گوشهی سنگر یا هر جا که هستیم، دارد آرام با خدای خودش نجوا میکند و نماز شباش […]
رسالت اصلی سپاه

شهید محلاتی بارها در شورای عالی سپاه میگفت «جنگ رو رسالت اصلی سپاه بدونین!» و به اجرای اوامر امام تأکید داشت. میگفت «تموم تصمیمگیریهای سپاه باید مو به مو به دستور شخص حضرت امام باشه.» میانهاش با فرماندهان جنگ خیلی خوب بود. شهید ابراهیم همت، شهید حسین خرازی، شهید مهدی باکری، شهید احمد کاظمی و […]
سپاه قدرتمند، سپاه قانونی

آن موقع سپاه هنوزاساسنامه نداشت و حاج آقا محلاتی نگران بود که دولتهای بعدی بیایند و اشکال یا کمبودی برای سپاه پیش بیاورند. البته در اصل صد و پنجاهم قانون اساسی مأموریت سپاه ذکر شده بود، ولی شرح وظایف و اساسنامهاش هنوز تصویب نشده بود. اساسنامه، طی چند جلسه فوری، در شورای عالی سپاه تنظیم […]
یک لب خندان

بعد از شکست حصر آبادان، در اواخر شهریور 60، آقای رضایی شد فرماندهی کل سپاه و ترکیب فرماندهان تغییر کرد. آقای شمخانی فرماندهی سپاه خوزستان بود و شد قائم مقام کل سپاه. من فرماندهی عملیات جنوب بودم و شدم مسؤول عملیات کل سپاه و یکی از اعضای شورای عالی تصمیمگیری سپاه. در این شورا حاج آقا […]
خوش خدمتی (با لباس روحانی)

من و شیخ فضلالله را بردند پیش عضدی تا از آنجا ببرند پیش سجدهای. درِ اتاق سجدهای از بیرون باز نمیشد. باید زنگ میزدند و او کلید زیر میزش را میزد تا در باز بشود. تو اتاق عضدی منتظر نشسته بودیم که یکی آمد توی اتاق که اصلاً انتظارش را نداشتیم آنجا ببینماش. یک آشنای […]
بیبی فاطمه

مقرشان کمیتهی ضد خرابکاری بود در زندان شهربانی. رییس آنجا سرتیپ سجدهای بود که بعد از انقلاب اعدام شد. مأمور زندان یک آدم چهارشانهی قد بلند بود، به اسم عضدی، که خودشان بهش میگفتند “سرهنگ عضدی” و توی ماها به “گوریل” معروف بود. آمدند لباسهام را ازم گرفتند و بردند به حیاط دایره شکل کمیته […]