از نفس خود حساب می‌کشید

از خصوصیّات دیگر شهید جعفرزاده این بود که اراده‌ای قوی داشت. به عنوان مثال؛ اوایل که برای تشکیل واحد تخریب، نیرو جذب می‌کردیم، بچّه‌ها را صبح زود می‌دواندیم تا آمادگی جسمانی داشته باشند. حمیدرضا سیگاری بود و نمی‌توانست همراه بچّه‌ها بدود. من به او گفتم: «بی‌حال! نمی‌توانی همراه بچّه‌ها بدوی؟ حتّی از کم سن و […]

عبور خالصانه

در منطقه‌ی کردستان رودخانه‌ای بزرگ و خروشان بود. سیم‌هایی را برای عبور از رودخانه متصل کرده بودند. شهید اخلاقی در استفاده از این سیم‌ها مهارت و ورزیدگی خاصی داشت. او به راحتی از رودخانه عبور کرد. امّا بعد از مدتی برگشت و مسیر را دوباره تکرار کرد . علّت را جویا شدم. گفت؛ دیدم خیلی […]

بگذار این سر آفتاب بخورد

مرتضی توجّه ویژه‌ای به مسائل اعتقادی و عرفانی داشت. در گرمای سوزان تابستان بستان، موهای سر خود را با تیغ تراشیده بود. وقتی از او سؤال کردم: چرا؟ گفت: «بگذار این سر آفتاب بخورد و از گرمای دنیا بچشد، تا هم خوب کار کند و هم آتش جهنم از یادش نرود!» کتاب رسم خوبان 2- […]

چرا گردان تخریب؟

هیچ کس از خانواده اطلاع نداشت که او دوره‌ی تخریب را گذرانیده است. وقتی از دوستان شنیدیم که او تخریب رفته، معترض شدیم. امیر در جواب گفت: تخریب گردانی است که بچّه‌های کمتری به طرفش می‌روند. چون به وضوح مرگ را جلوی چشمانشان می‌بینند، کار کردن در این گردان یعنی دست و پا قطع شدن. […]

حضور اطمینان ‌بخش

حرف‌های احمد مثل همیشه روحیّه‌ی ما را عوض کرد. او به ما گفت: «بدون اخلاص نمی‌شود وارد میدان شد.» شاید باور نکنید. پس از آن گره کار باز شد. همان شب سوار هلی‌کوپترها شدیم. هنوز کاملاً اوج نگرفته بودیم که سر و کله‌ی هواپیماهای عراقی پیدا شد. حضور احمد اطمینان بخش بود. احمد گفت: «فعلاً […]

راضی به رضای خدا

حسن یک سال قبل از شهادت، نهج البلاغه‌ای را به من هدیه کرد که در صفحه‌ی اوّل آن نوشته بود: «إن‌شاء‌الله با استفاده از این کتاب، انوار هدایت الهی بر قلبتان تابیده، راهنما و هدایت‌گر زندگی شما قرار گیرد.» حسن در دو جبهه جهاد می‌کرد، جهاد با نفس و جهاد در راه خدا. یک روز […]

میهمان پانزده ساله

در یکی از روزهای گرم تابستان سال 64، پس از صرف ناهار با سایر دوستان که اکثراً فرهنگی و دبیران دبیرستان‌های استان یزد و مسؤولین فرهنگی ادارات آموزش و پرورش بودند، ظرف‌ها را به کناری گذاشته و به استراحت پرداختیم. در همین هنگام پرده‌ی سنگر کنار زده شد و یک جوان بسییجی – حدوداً پانزده […]

خادم جوان

اواخر جنگ بود، قبل از پذیرش قطعنامه. متأسفانه آن روحیات اوّلیه، اندکی رنگ باخته بود. گهگاهی حرکاتی از بعضی‌ها سر می‌زد که با شأن و منزلت جبهه و جنگ سازگاری نداشت. درست است که تعداد این افراد بسیار قلیل بود و اندک، اما اثر آن محسوس بود و ملموس. و شاید علت اصلی آن هم، […]

مرد؛ به معنای واقعی کلمه

ازش پرسیدم «تو فکر می‌کنی مهدی چه جور آدمی‌ست؟» گفت «مرد. به معنای واقعی کلمه مرد.» یک سال بیشتر اختلاف سن نداشتند و حمید به او به چشم یک پدر نگاه می‌کرد، حتی اگر تشرش می‌زد یا بازخواستش می‌کرد. خواهراش می‌گفتند «هر وقت دنبال هردوشان می‌گشتیم کافی بود یکی‌شان را ببینیم تا مطمئن باشیم هر […]

آدم عاقل

من توی بسیج بودم، خانه‌مان هم جای دوری بود که ماشین رو نبود. باید بیست سی دقیقه پیاده می‌رفتیم تا به جاده می‌رسیدیم. فراموش نمی‌کنم که درست از یک ساعت قبل از رفتن‌مان به حمید التماس می‌کردم مرا هم ببرد برساند به جایی که محل کار هر دو مان بود. او فقط مرا تا ایستگاه […]

خسته زخم زبان یا خسته راه‌ها

آمدیم ارومیه و آمدند پیشوازمان و یکی از خانم‌های فامیل گفت «خسته‌ی راه‌ها برگشتند.» همه‌اش فکر می‌کنم که «یعنی ما فقط خسته‌ی راه‌ها بوده‌ایم؟» فکر می‌کنم «یعنی ما در تمام این مدت دنبال آن‌ها راه افتاده بودیم و حالا فقط خسته‌ی راه‌های آن‌ها بوده‌ایم؟» این فکرها زمانی بیشتر آزارم می‌دادند که رفتیم قم ساکن شدیم. […]

چشم‌های قرمز

من با خیلی از شهدا بوده‌ام، ولی از هیچ کدام‌شان نمی‌توانم بگویم. گاهی خودم را تربیت می‌کنم، یعنی کتاب می‌خوانم، عبادت می‌کنم، تا شاید فرجی بشود بتوانم بهتر حسم را بگویم برای آن‌ها که مانده‌اند. منتها باز هم نمی‌توانم. نمی‌توانم حمید را بگویم. من از حمید فقط چشم‌هاش را یادم می‌آید که همیشه قرمز بود. […]

بابای ما شهید شد

من مدام گوشم به رادیو بود که اخبار جبهه را پخش می‌کرد. تا این‌که تلفن همسایه‌ی بالایی زنگ زد. یقین داشتم با من کار دارند. بلند شدم دویدم رفتم بالا و مطمئن و ترسان گفتم «مرا می‌خواهند.» صاحبخانه‌مان داشت با خانم حاج همت (ژیلا خانم) حرف می‌زد و تعجب کرد که چطور شده دویده‌ا‌م بالا. […]

نماز شب

یک بار گفت «می‌آیی نماز شب بخوانیم؟» گفتم «اوهوم.» او رفت ایستاد به نماز و من هم پشت سرش نیت کردم. نماز طولانی شد. من خسته شدم خوابم گرفت. گفتم «تو هم با این نماز شب خواندند. چقدر طولش می‌دهی؟ من که خوابم گرفت، مومن خدا.» گفت «سعی کن خودت را عادت بدهی. مستحبات انسان […]