خودنمایی در وجودش نبود

عنوان فرماندهی و مسؤولیّت را هیچگاه برای خودش مانع کار نمیدانست. هر کجا احساس میکرد به وجودش نیاز است، سریع حاضر میشد. گاهی از خط مقدّم جبهه بیسیم میزدند که فلان قبضه خراب شده. با اینکه فرماندهی گردان بود، بلند میشد میرفت خط مقدّم، قبضه را تعمیر میکرد و برمیگشت. در مواقعی که مسؤول قبضه […]
فرمانده محور

الوارها خیلی سنگین بود. هر الوار را چند نفر در گل و لای و بارندگی و سرمای هوا با مشقّت میبردند بالای ارتفاع تا سنگر درست کنند. شانههایش را داده بود زیر الوار، داشت به کمک بسیجیها الوارها را میبرد بالا. هر چند دقیقه برای اینکه به آنها روحیّه بدهد، با صدای بلند میگفت: «ماشاءالله […]
غرور نگیردتان

چشمهایش را چسبانده بود به دوربین. زل زده بود توی آتش. از پشت شعلهها عراقی بود که جلو میآمد با کلّی پیامپی و تانک و آر. پی. جی. رفت بالای سر بچّهها و یکی یکی بیدارشان کرد. چند ساعت بیشتر طول نکشید. با کلّی اسیر و غنیمت برگشتند. بار اوّل بود که از نزدیک عراقی […]
روح نماز

در دفتر خاطرات او نوشته شده بود: «دیشب متأسفانه بدون اینکه وضو بگیرم، روی تختم خوابیدم. زیر پتو رفتم تا بعداً، قبل از خواب، وضو بگیرم. ولی خاک عالم بر سرم شد و خوابم برد. از لطف حضرت امام عصر (عج) دور ماندم. حالا چرا، خدا میداند! در اینجا پاک ماندن مشکل است و خیلی […]
درس صداقت

نزدیک خرمشهر دهکدهای وجود داشت که مقر بچّههای اطّلاعات عملیّات بود. اتاقهای زیادی در اختیار بچّهها بود که بزرگترین آنها مربوط به ما میشد. به همین خاطر، بچّهها نماز را در اتاق ما برپا میکردند. یک روز بعد از نماز به احمد اصرار کردم که برای ناهار پیش ما بماند و با ما غذا بخورد. […]
شاکر

پس از گذشت چند روز از ازدواجش، شتابان به منطقه رفت. کمتر به مرخصی میآمد و اگر میآمد، کمتر در منزل میماند. اگر حتّی روز جمعه را در مرخصی بود، به دنبال کار میرفت. هر وقت به او میگفتم لااقل امروز را که جمعه است و تعطیل هستی در خانه بمان؛ میگفت: «نه، جنگ جمعه […]
داوطلب

گفتم: حاجی! این بندهی خدا را نبر عملیّات! توجه نکرد. گفتم: بابا! پدر خانمته! حاجی گفت: «چه فرقی میکنه او هم مثل بقیه. خودش داوطلب اومده.» میگفت: «کار کردن تو مملکت امام زمان (عج) عشقه! هر جا لازم باشه، حاضرم خدمت کنم. چه فرماندهی در جنگ، چه کارگری در کارخانه.» کتاب رسم خوبان 2- مقصود […]
ظرف بنزین

تلفن زدیم. گفتیم: «حال همسرت خوب نیست. باید ببریمش بیمارستان.» گفت: شما برین منم میام. آمد. یک ساعتی ماند، بعد رفت بسیج. گفت: «شاید بچّه به این زودیها به دنیا نیاد.» فردا شش صبح رفتم بیمارستان. دیدم توی راهروی بیمارستان با دسته گل منتظر ایستاده. وضعیّت سختی شده بود. نیروهای سمت چپ و راست نرسیده […]
آیة الکرسی

بالاخره ماشین تعمیر شد. ولی هوا روشن شده بود. باید منتظر میشدیم تا دوباره تاریک بشود. بهمنی گفت: «نمیتوانیم بمانیم. من تو خط خیلی کار دارم.» گفتم: آخر اگر الآن برویم، زیر دیدیم. میزنند! گفت: «اگر ما را بزنند، بهتر از این است که دست رو دست بگذاریم و بچّهها بیسلاح بمانند.» غژ غژ ماشین […]
قوانین دهگانه علمدار

سیّد مجتبی علمدار یکی از شهیدان نام آشناست، که سالیانی پس از دفاع مقدس به شهادت رسید. او مداحی دل سوخته، جوانی وارسته و بسیار ارادتمند به بی بی عالم حضرت فاطمه زهرا بود. این جوان برای خودسازی و سیر الهی خود 10 قانون وضع کرده است که آن ها را در یادداشتهای ایشان چنین […]
فرار از گناه

روزی به پایگاه دزفول زنگ زد و گفت: «اگر امکان دارد به تهران بیایید. با شما کار دارم.» گفتم: خیر است إنشاءالله. آیا مشکل خاصی پیش آمده که نمیتوانی از طریق تلفن بگویی؟» -«مشکل خاصی نیست، ولی حتماً بیایید.» من هم دو سه روزی مرخصی گرفتم و به تهران رفتم. وقتی نزد او رفتم، گفت: […]
اوّل خودم

پاکسازی منطقهی ناامن «نصرت آباد» از لوث وجود اشرار به جهت تأمین امنیت مردم از اهمیّت ویژهای برخوردار بود. یک شب که چند تن از نیروها پست نگهبانی خود را بدون اجازه ترک کرده بودند، آقای دولتی دستور داد نیروها را به خط کنیم. آنگاه در جلو چشمان حیرتزدهی ما پیراهنش را از تن درآورد […]
اشاره

دهنوی بازنشستهی شهربانی بود. با وجود اینکه زمان طاغوت خدمت کرده بود، کل قرآن را از حفظ بود. هرگز نماز شب را ترک نمیکرد. گاهی که قرآن میخواندیم، اگر اشتباه میکردیم یک مرتبه صدای دهنوی که مشغول کار خود بود بلند میشد: «پسر! این جا را اشتباه خواندی.» یک روز گفتم: آقای دهنوی شما که […]
آخرین نماز

شب عملیّات پس از نماز مغرب و عشا، گردانهای غواصی را به خط کردیم تا به نقطهی رهایی ببریم، دیدیم علی عابدینی – فرمانده گردان 410 – نیست. همه اطراف را جستجو کردیم. از بچّهها پرسیدیم: عابدینی کجاست؟ گفتند: «مثل اینکه توی فلان سنگر است.» حاج قاسم هم مرتب سراغ عابدینی را میگرفت. من خودم […]