فقط دو دست لباس

رفتم چمدان لباس‌هام را آوردم که بازش کنم بگذارم‌شان جاهایی که باید. یک کارتن کتاب هم بود. حمید تا لباس‌ها را دید گفت «این همه لباس برای یک نفرست؟» گفتم «زیادست؟» گفت «هر آدمی فقط دو دست لباس بیشتر نمی‌خواهد. یک دست را بپوشد یک دست را بشوید.» یک جوری به من فهماند لباس‌ها را […]

روح بزرگ حمید!

یک روز دیدم آمده دانشگاه دنبال من. چند بار همدیگر را آن‌جا دیده بودیم. برای من زیاد غیر عادی نبود که آمده. فقط وقتی تعجب کردم که گفت آمده خواستگاری من. خنده‌ام آمده. فکر کردم لابد شوخی می‌کند. فکر کردم منِ شلوغ کجا و حمیدِ ساکت و محجوب کجا. خانواده‌‌ام هم ، مطمئن بودم، که […]

رقیبم یا چریک؟!

حالا وقتش‌ست چشم ببندم بروم به گذشته، برسم به آن روزهای جوانی و یادم بیاید که اصلاً به ذهنم هم خطور نمی‌کرد که یک روز عروس حمید بشوم و احساس کنم که رقیبیم یا چریک. بعد یادم بیاید که چریک‌ها که عمر چندانی ندارند. شاید به خاطر همین بود که به هم قول دادیم گفت […]

چرا ناراحت شدی؟

«برادر! شما چرا همیشه از شکم درد می‌نالی؟» مالک مجبور شد توضیح دهد. حمید به سمت پشت ساختمان دوید. ناراحت شد. مالک پشت سر او دوید. ـ «چرا ناراحت شدی؟ گلایه از مریضی، تو را ناراحت کرد یا روایت آن؟» حمید (باکری) متأثر می‌گوید: «من فرمانده‌ی کسانی هستم که علیرغم مجروحیّت زیاد، باز هم در […]