دست رنج

در راه حمید باکری چشمش به چند جفت پوتین و شلوار خورد، ماشین را نگه داشت. وسایل را جمع کرد و درون ماشین گذاشت. و گفت: «این وسایل که حاصل دست رنج پابرهنگان و فقراست، بایستی حفظ شوند.»[1] تقوای مالی، شهید حمید باکری، ص 50. [1]. گمشدگان مجنون، صص‌ 71 و 74.

مرد؛ به معنای واقعی کلمه

ازش پرسیدم «تو فکر می‌کنی مهدی چه جور آدمی‌ست؟» گفت «مرد. به معنای واقعی کلمه مرد.» یک سال بیشتر اختلاف سن نداشتند و حمید به او به چشم یک پدر نگاه می‌کرد، حتی اگر تشرش می‌زد یا بازخواستش می‌کرد. خواهراش می‌گفتند «هر وقت دنبال هردوشان می‌گشتیم کافی بود یکی‌شان را ببینیم تا مطمئن باشیم هر […]

آدم عاقل

من توی بسیج بودم، خانه‌مان هم جای دوری بود که ماشین رو نبود. باید بیست سی دقیقه پیاده می‌رفتیم تا به جاده می‌رسیدیم. فراموش نمی‌کنم که درست از یک ساعت قبل از رفتن‌مان به حمید التماس می‌کردم مرا هم ببرد برساند به جایی که محل کار هر دو مان بود. او فقط مرا تا ایستگاه […]

خسته زخم زبان یا خسته راه‌ها

آمدیم ارومیه و آمدند پیشوازمان و یکی از خانم‌های فامیل گفت «خسته‌ی راه‌ها برگشتند.» همه‌اش فکر می‌کنم که «یعنی ما فقط خسته‌ی راه‌ها بوده‌ایم؟» فکر می‌کنم «یعنی ما در تمام این مدت دنبال آن‌ها راه افتاده بودیم و حالا فقط خسته‌ی راه‌های آن‌ها بوده‌ایم؟» این فکرها زمانی بیشتر آزارم می‌دادند که رفتیم قم ساکن شدیم. […]

چشم‌های قرمز

من با خیلی از شهدا بوده‌ام، ولی از هیچ کدام‌شان نمی‌توانم بگویم. گاهی خودم را تربیت می‌کنم، یعنی کتاب می‌خوانم، عبادت می‌کنم، تا شاید فرجی بشود بتوانم بهتر حسم را بگویم برای آن‌ها که مانده‌اند. منتها باز هم نمی‌توانم. نمی‌توانم حمید را بگویم. من از حمید فقط چشم‌هاش را یادم می‌آید که همیشه قرمز بود. […]

بابای ما شهید شد

من مدام گوشم به رادیو بود که اخبار جبهه را پخش می‌کرد. تا این‌که تلفن همسایه‌ی بالایی زنگ زد. یقین داشتم با من کار دارند. بلند شدم دویدم رفتم بالا و مطمئن و ترسان گفتم «مرا می‌خواهند.» صاحبخانه‌مان داشت با خانم حاج همت (ژیلا خانم) حرف می‌زد و تعجب کرد که چطور شده دویده‌ا‌م بالا. […]

نماز شب

یک بار گفت «می‌آیی نماز شب بخوانیم؟» گفتم «اوهوم.» او رفت ایستاد به نماز و من هم پشت سرش نیت کردم. نماز طولانی شد. من خسته شدم خوابم گرفت. گفتم «تو هم با این نماز شب خواندند. چقدر طولش می‌دهی؟ من که خوابم گرفت، مومن خدا.» گفت «سعی کن خودت را عادت بدهی. مستحبات انسان […]

زن پاسدار شدن

با آمدن آسیه خیلی خوشحالی کرد.  آقا مهدی از تبریز، زنگ زد گفت «بچه چیه؟» گفتم «دختر.» به شوخی گفت «برای جبهه فرمانده گردان می‌خواهیم. دختر می‌خواهیم برای چی؟» به حمید گفتم که مهدی چه گفته. گفت «به‌ش می‌گفتی اگر پاسدار نشود زن پاسدار می‌شود. می‌گفتی زن پاسدار شدن خیلی سخت‌تر از پاسدار شدن ست.» […]

عمر مفید من!

حمید همیشه می‌گفت «عمر مفید من از زمانی شروع شد که رفتم پهلوی مهدی.» من به‌ش گفتم «حمید! می‌دانی عمر مفید من از کِی شروع شد؟» در سکوت او و صبرش می‌گفتم «درست وقتی که با تو ازدواج کردم.» بعد از شهادتش هم احساس می‌کنم همیشه حضور دارد، هر چند که آقا مهدی می‌گفت «بعد […]

دیدی ضرر کردی؟

یک بار می‌خواست صبح زود بلند شود برود که براش تخم مرغ آب پز بار گذاشتم؛ و آب جوش برگشت ریخت روی احسان و کاملاً سوزاندش. او اصلاً با احسان کاری نداشت. من بی‌تابی و گریه می‌کردم و او فقط می‌گفت «تا تو آرام نشوی من بچه را نمی‌برم دکتر.» من لباس‌های بچه را قیچی […]

حمید به روایت همسر

حمید کسی نبود که آدم بتواند ندیده اش بگیرد. صبور، و به معنای واقعی کلمه سنگ صبور بود. کسی که آدم می‌توانست باش راحت زندگی کند و هرگز احساس ناراحتی نکند. همیشه سعی می‌کرد همه چیز را خوب درک کند و سؤال به وجود نیاورد. او و مهدی این احساس را در آدم به وجود […]

خانه ساده و کوچکمان

یادم که به خانه‌ی ساده و کوچک‌مان، آن خانه‌ی قشنگ‌مان می‌افتد، دلم پر از غرور و شادی می‌شود. ما برای شروع زندگی‌مان از هیچ کس هیچ هدیه‌یی نگرفتیم. چون فکر می‌کردیم اگر هدیه بگیریم بعضی چیزها می‌آیند تحمیلی وارد زندگی‌مان می‌شوند، حتی اسباب و اثاثیه‌یی که به نظر ضروری می‌آیند. تمام وسایل زندگی ما همین‌ها […]

تسویه حساب

گاهی اگر فکر می‌کرد باید از من انتقاد کند کار خیلی جالبی می‌کرد. سجاده‌اش را برمی‌‌داشت می‌برد نمازش را می‌خواند و آن قدر سر سجاده‌اش می‌نشست، با آن قد بلند و سر خمیده‌اش، که من حدس می‌زدم دارد خودش با خودش تسویه حساب می‌کند. بعد هم می‌آمد از من انتقاد می‌کرد. به مجنون گفتم زنده […]

وظیفه مادری

فکر می‌کرد همیشه باید مرا آزاد بگذارد تا من هم برای خودم فرصت رشد داشته باشم. این طور نبود که من کنار او باشم یا بمانم و او احساس کند من کامل شده‌ام. احساس می‌کرد من هم باید مسیر مشخص خودم را طی کنم. حتی در وظایف مادری و خانه‌داری. یادم می‌آید اولین فرزندمان احسان […]