ای اهل کوفه رحمی این طفل جان ندارد

ای اهل کوفه! رحمی، این طفل جان ندارد خواهد که آب گوید، امّا زبان ندارد دیشب به گاهواره، تا صبح ناله می زد امروز روی دستم، دیگر توان ندارد هنگام گریه کوشد تا اشک خود بنوشد اشگی که تر کند لب، دور دهان ندارد رخ مثل برگ پاییز، لب چون دو چوبه […]
مادر نه طفل تشنه خود را به باب داد

مادر نه طفل تشنه خود را به باب داد مهتاب را فلک به کف آفتاب داد چون قحط آب، قحط وفا، قحط رحم دید چشمش به لعل خشک وی از اشک، آب داد بر طفل و باب او چو جوابی نداد کس یک تیر، هر دو را، به سه پهلو جواب داد خون گلوی طفل […]
مرگ را پنداشت شیر و تیر را پستان گرفت

مرگ را پنداشت شیر و تیر را پستان گرفت با تبّسم هم پدر را داد جان، هم جان گرفت شوق جانبازی تماشا کن که آن تفتیده کام جای لب با حنجرش آب از سر پیکان گرفت در حرم آنقدر از شوق وصال حق گریست تا به میدان حاجتش را با لب خندان گرفت چشم بست […]
چون موج روی دست پدر پیچ و تاب داشت

چون موج روی دست پدر پیچ و تاب داشت وز نازکی، تنی به صفای حباب داشت چون سورههای کوچک قرآن ظریف بود هرچند، او فضیلتِ امّ الکتاب داشت چون ساقههای تازة ریواس، تُرد بود از تشنگی اگرچه بسی التهاب داشت از بس که در زلالیِ خود، محو گشته بود گویی خیال بود […]