نگران درسهایم نباش

بضاعتم خیلی اندک بود. به سختی روزگار را میگذرانیدم. امّا امیدوار به آیندهی حسین بودم. یک شب که برای خبرگیری از وضع او به شهرستان بجنورد رفته بودم. دیر هنگام به خانه آمد، پرسیدم، پسرم حسین کجایی؟ چه کار میکنی؟ لبخند زد و گفت: «امام را یاری میکنیم و انقلاب را جهانی خواهیم کرد.» پرسیدم: […]