تأثیر غذا در عملیّات

شهید «خرازی» برنامهی غذایی رزمندگان را به رغم اشتغال فراوانی که داشت، از لحاظ پاکی مورد بررسی قرار میداد و از لحاظ مسائل شرعی در تهیهی آن دقّت زیاد به خرج میداد و میگفت: «دقّت کنید غذایی را که به بچّهها میدهید پاک و مطهّر باشد. چون اگر کوچکترین شبههای در آن باشد، در طول […]
شادی روح آقا داماد

«برای شادی روح آقا داماد صلوات!» صدای خنده و صلوات قاطی شد و مهمانها، هر چه سکه و نقل و شیرینی داشتند بر سر مصطفی ریختند که سرخ شده بود از خجالت. شلوار نظامی پوشیده بود که نو بود و اتوی مفصلی داشت و پیراهن سادهی شیری رنگش را روی آن انداخته بود. درخواست صلوات […]
لقمه حرام

صدای ساییده شدن پوتینهای سنگین پر از خاک و سنگریزه، فریادهای پر از سرزنش حاج حسین خرازی و تک تیرهایی که شلیک میکرد و گاه آزار دهنده بود. امّا محمود چیز زیادی حس نمیکرد. آنقدر آزرده بود که حتی ترکیدن تاول انگشتهایش در پوتین خیس عرق و سوزششان را هم نمیفهمید. صدای تیر پراندش. تیری […]
من

تویوتیا گل مالی شده که ترمز کرد، چند نفر با تعجب نگاهش کردند. هر چهار چرخ پنچر بود، با بدنهای چنان از هم دریده و سوراخ سوراخ که حرکت کردنش عجیب مینمود. پنجرهها از شیشه لخت بودند. حسین از ماشین پیاده شد و به راننده چیزی گفت و دستی به ماشین زد که یعنی برو. […]
پروانهای در چراغانی

باد آستین خالیاش را همراه دانههای درشت شن به صورتش کوبید. آستین بیحس را با غیظ از صورت کنار زد و روی زانوهایش نشست. صدایش در دشت گم شد. حسین خرازی خواسته بود راه خونریزی چشم جواد را ببندد، نتوانسته بود. شعلهها را با همان یک دست خاموش کرده بود، اما نمیتوانست آن بدن سوخته […]
برگه مأموریت

مرد قد بلند رو به همراهش گفت: «قرآن داری؟» دژبان که جوانی کوتاه قد بود، با صورت آفتاب سوخته و گونههای کودکانه و گرد گفت: «نه، برای چی؟» گفت: «که قسم بخوریم پسر خالهی صدام نیستیم!» «این همه مُهر و امضا، بغداد که نمیخواهیم برویم.» دژبان کم سن و سال بود، با لباس مرتب نظامی، […]
هیبتی افسانهوار

چشمهایم بسته بود امّا گوشهایم بیآنکه بخواهم سوت کشدار خمپارهها و صدای کر کنندهی انفجار را میشنید. عبور تند و تیز ترکشها که هوا را میشکافت و از بالای سرم رد میشد، آن قدر نزدیک بود که داغیاش را حس میکردم و بوی موهای سوختهام را تشخیص میدادم. زمینگیر شده بودیم. دشت صاف بود، بیهیچ […]
اسیر عراقی

سوت خمپاره همهمان را درازکش کرد. طوفان ترکشها که آرام شد، نگاهش کردم. چسبیده بود به گونیها. وقتی دید نگاهش میکنم، راست نشست. عضلاتش را شل کرد و سعی کرد آرام و شجاع جلوه کند. نمیشد سنش را حدس زد. از آنها بود که نمیتوان گفت سی سالهاند. صورتش صاف بود، فقط سه خط عمیق […]
لحظه شهادت

احساس عجیبی که این چند روزه رهایش نمیکرد، دوباره بر او چیره شد. بیقراری و دلتنگی، حسی که شب گذشته با یکی از دوستان در میان گذاشته بود. «خستهام. ماندن طاقتی می خواهد که من ندارم… این روزها چقدر به فرزندم فکر میکنم، به پسر یا دختری که هنوز نیامده، دلبستهاش شدهام… اگر نبودم، اسمش […]
چند ساعتی استراحت

بعد از عملیات کربلای پنج بود که او فرسوده و بیخواب به مقر تاکتیکی لشکر – که به منطقهی عملیاتی نزدیکتر بود – آمد و از خستگی افتاد. چند ساعت بعد، با صدای راننده از خواب بیدار شد که میگفت وانتش را زدهاند و غذای بچهها در راه مانده است. او ماشین فرماندهی را در […]
نحوه شکلگیری تیپ امام حسین علیه السلام

از نیمهی دوم بهمن سال 1359 هدایت عملیات در منطقهی عمومی خوزستان به او واگذار شد و چند ماه بعد، در خرداد ماه سال 1360، او عملیات «فرماندهی کل قوا» را با استفاده از خاکریز 1750 متری دست ساز خود، فرماندهی کرد. پس از آن، جنگ و گریز ادامه یافت و حاصل هر یک، عقبتر […]
او همه جا بود

حسین خرازی اهل ماندن و استقامت بود؛ حتی وقتی دستش در طلائیه جا ماند، در شهر نماند، بلکه با آستین خالی، از بیمارستان به اهواز رفت؛ و برگشت؛ پیش بچههایش، غواصهایی که وقتی در دورههای سخت آموزشی سر از آب سرد کارون در میآوردند، او را میدیدند که نیمه شب برای سر زدن به آنها […]
خط شیر

رادیو لحظه به لحظه خبر سقوط یا محاصرهی یکی از شهرهایش را میداد. بچههای گروه ضربت نگران خرمشهر بودند که در حال سقوط بود، و آبادان که به محاصره افتاده بود و اهواز که در خطر قرار داشت. میگفتند تانکها با چراغهای روشن در دشت عباس جلو میآیند و هیچ کس نیست که مقابلشان بایستد؛ […]
از گنبد تا کردستان

از شمال کشور خبرهای نگران کنندهای رسید. گنبد و ترکمن صحرا ناآرام بود. فداییان خلق زمزمهی خودمختاری آن منطقه را آغاز کرده بودند، مردم بسیج شدند و از اصفهان صد نفر از اعضاء کمیتهی دفاع شهری که حالا سپاه پاسدران انقلاب اسلامی خوانده میشد، به ترکمن اعزام شدند و حسین مسئول گروه بود. چند هفته […]