هرچه بیشتر توضیح میداد من قلبم روشنتر میشد!

در آغاز جنگ که بنیصدر ملعون و خائن در جبههها هم میآمد، من فرماندهی عملیّات خوزستان بودم. ما را به جلساتی که راجع به جنگ بود، راه نمیدادند. من با شهید بزرگوار با تلاش مقام معظم رهبری که نمایندهی حضرت امام بودند، وارد جلسه شدم. رحیم صفوی میگوید: وقتی نوبت ما شد، اوّل قرار بود […]
حسن نان نمیخورد!

شهید حسن باقری با اینکه فرماندهی قرارگاه عملیّاتی کربلا بود، مرتب در خط مقدّم حضور مییافت و از وضع بسیجیها سؤال میکرد و از فرماندهان میخواست مشکلات بسیجیها را حل کنند. یکی از همرزمان او میگفت: - تا بچّههای بسیج نان نمیخوردند، حسن نان نمیخورد و اگر احیاناً آب به بسیجیان نمیرسید، او هم آب […]
اگر فرمانده را میدیدی؟

هوا بسیار گرم بود. سوار یک ماشین بودیم و میرفتیم. یادم نیست در کدام منطقه بودیم. جادهی سربالایی بود. کمی سلاح و لوازم همراه داشتیم. چهار، پنج نفر بسیجی کنار جاده ایستاده بودند. چند نفر از آنان از بچّههای لشکر خودمان بودند. حسن باقری گفت: «بایست، آنها را سوار کنیم.» گفتم: «راه سربالاییه!» گفت: «عیبی […]
روح نماز

در دفتر خاطرات او نوشته شده بود: «دیشب متأسفانه بدون اینکه وضو بگیرم، روی تختم خوابیدم. زیر پتو رفتم تا بعداً، قبل از خواب، وضو بگیرم. ولی خاک عالم بر سرم شد و خوابم برد. از لطف حضرت امام عصر (عج) دور ماندم. حالا چرا، خدا میداند! در اینجا پاک ماندن مشکل است و خیلی […]
خودت را گم نکن

محمد باقری برادر سردار شهید «حسن باقری» میگوید: بعد از عملیّات بیت المقدّس که اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرد، از طرف سپاه قرار شد جهت ایجاد قرارگاهی به لبنان عزیمت کنم. موقع رفتن، برادرم حسن به من گفت: «مبادا فکر کنی از اینکه تو را برای جنگ با اسرائیل فرستادهاند، کسی هستی و خیلی […]
غرق عبادت

مادر شهید حسن باقری بعد از شهادتش میگفت: «شنیده بودم که برادرهای رزمنده و فرماندهان آنها در جبهه پشت سر فرزندم حسن، نماز میخوانند. من هم خیلی آرزو داشتم برای یک بار هم که شده، پشت سرش نماز بخوانم. تا این که یک شب به خانه آمد. وقتی خواست نماز مغرب و عشاء بخواند، عاجزانه […]
واکس

عملیات رمضان تازه تمام شده بود. همه خسته بودند. حسن وسایلش را میگشت؛ دنبال چیزی بود. گفتم: «چی میخواهی؟» گفت: «واکس. میخوام کفشهایم را واکس بزنم، میخواهیم برویم جلسه.» رسم خوبان 9. آراستگی و نظم. صفحهی 99