صافش می‌کنیم تا خودِ کربلا!

بار اوّل که رفتم تبلیغات، دیدم بچّه‌ها بی‌حال‌اند و ناراحت. یکی می‌گفت: «چرا عمو نیامد؟» یکی می‌گفت: «پس عمو کی می‌آید؟» همه سراغ عمو را می‌گرفتند. از یکی پرسیدم: «عمو کیه که همه دنبالش می‌گردند؟» گفت: «دو – سه روز دیگر می‌آید، می‌بینیش.» چند روز بعد پیرمردی آمد، همه ریختند سرش، بوسیدنش. گفتم: «چه خبره؟ […]