نوبت عاشقی

بعد از ظهر بود، همه میدانستیم که امشب خبرهایی هست، امّا او بیخیال در گوشهای نشسته بود. آینهی کوچکی جلویش گرفته بود و داشت سرش را شانه میکرد. به طرف او رفتم و با اشاره به یک درخت بلوط گفتم: «حاصل مگر جن زده شدهای.» گفت: «عاشقیه دیگه.» گفتم: «این چه وقت شانه کردنه.» گفت: […]