جشن تولّد

بچّهها همه داخل سنگر جمع بودند و از هر دری سخن میگفتند. اکبر هم با علاقهی عجیبی به بچّهها خیره شده بود و به آنها نگاه میکرد. ـ «راستی بچّهها، من امروز تولّدمه. ولی چه فایده که اینجاییم و هیچ امکاناتی هم برای جشن تولّد نداریم.» ـ «این حرفها چیه برادر… بسپارش به من. یک […]