نام امام در دل مردم

آقای محلاتی را در مراسم‌هایی که بیشترشان در منزل امام بود؛ ایام فاطمیه، یا محرم، یا رمضان می‌آمد منبر می‌‌رفت. نیم ساعت یا بیشتر می‌ایستاد و داغ و آتشین صحبت می‌کرد. اغلب هم نیش صحبت‌اش دولت و دولتمردان را نشانه می‌گرفت. او و دیگر یاران امام تنها کسانی بودند که در نبود امام، به دلیل […]

موتور انقلاب

هیچ موقع یادم نمی‌رود که خیلی وقت‌ها خیلی جاها ما بیست و چهار پنج ساله‌ها زود خسته می‌شدیم و وا می‌دادیم، اما حاج آقا با این که دو برابر ما سن و سال داشت، مثل یک جوان خستگی‌ناپذیر و پر انرژی تا پاسی از شب کار می‌کرد. بی‌خود نبود که اسم‌اش را گذاشته بودند «موتور […]

(شایعه) خانه ضد تانک

تنها کسی که به فکر خانه‌ی بچه‌های سپاهی افتاد، حاج آقا بود. می‌گفت «این بندگان خدا نه حقوق زیادی می‌گیرن، نه خونه زندگی قرص و محکمی دارن. بیشترشون هم مستأجرن. باید برای سرپناهشون کاری کرد تا با دلگرمی بیشتری دل به جنگ بدن.» رفت پیش امام و پیشنهاد کرد «اگه شما اجازه بفرمایین، چند قواره […]

شهید باکری

یادم است باکری جنازه نداشت و خبر دادند که در ارومیه براش مجلس ختم گرفته‌اند. حاج آقا گفت «می‌ریم ارومیه، همین الآن.» از خوی که می‌خواستی رد شوی، بعد از غروب، منطقه می‌افتاد دست کومله و دمکرات. دمکرات‌ها بیشترشان سمت آذربایجان حاکم بودند. گفتم «حاج آقا، با این احوال، هنوز هم اصرار دارین بریم؟» گفت […]

بیمارستان اصفهان

در یکی از عملیات‌ها لشکر عمل کننده از شهر اصفهان بود. آمار زخمی‌هاشان خیلی بالا بود. ما اهواز بودیم. حاج آقا گفت «می‌ریم اصفهان، همین الآن.» این عملیات همانی بود که خرازی دست‌اش قطع شد. بکوب آمدیم اصفهان و رفتیم بیمارستانی که مجروحین آن‌جا بودند. خیلی دردناک بود. روی هر تخت مجروحی بود که یا […]

همیشه شاداب باشید!

حاج آقا به گردان‌ها و یگان‌های دیگر هم سرکشی می‌کرد. یک بار هم با هم رفتیم لشکر قدس، که معروف بود دارند نیروهای زیادی را آماده می‌کنند برای عملیات‌های سخت. تا رسیدیم و چشم‌مان به بچه‌ها افتاد، دیدیم همه‌شان کسل و خسته‌اند. حاج آقا پرسید «این بچه‌ها چرا این جوری‌ان؟» فرمانده‌شان آمد گفت «چیزی نیست، […]

ما در تهران مفیدتر هستیم

در عملیات مسلم بن عقیل یک عده از علما آمدند به قرارگاهی که ما آن‌جا بودیم. آقای محلاتی رفت ازشان پرسید «شما برای چی اومده‌ی این‌جا؟» گفتند «ما آماده‌ایم که بریم توی گردان‌ها و قرارگاه های دیگه تبلیغ کنیم.» هنوز حرف‌شان تمام نشده بود که عراق شروع کرد به بمباران قرارگاه. بمب‌ها هم بیشت‌ترشان خوشه‌ای […]

استخاره

خمپاره‌ها و موشک‌ها امان نمی‌دادند. درست می‌آمدند می‌خوردند به جایی که همین چند لحظه پیش از آن‌جا رد شده بودیم. رفتیم خودمان را رساندیم به ماهشهر. آقای محلاتی گفت «باید تیمسار ظهیرنژاد رو ببینم.» تیمسار فرمانده‌ی نیروی زمینی بود. با هم جلسه داشتند. توی جلسه‌شان شهید فلاحی هم بود. گفت «حاج آقا، ما می‌‌خوایم بریم […]

خلاف شرع

تا آخرین روز که شهید محلاتی سوار هواپیما شد و بعدش به شهادت رسید، من محافظش بودم. در زمانی که آقای محلاتی نماینده‌ی مجلس شده بود، صبح ساعت هفت می‌رفتیم مجلس تا ظهر. از ظهر به بعدش را به ما می‌گفت که مثلاً چه ساعتی می‌خواهد برود. منتها کجاش را نمی‌گفت. ولی ما می‌دانستیم که […]

نواب صفوی

در سالگرد شهادت نواب صفوی از طرف یک برنامه تلویزیونی آمدند از من و آ شیخ فضل الله و شیخ محمد رضا نیکنام (برادر زن خلیل طهماسبی) دعوت کردند که بیاییم از نواب صفوی و فداییان اسلام حرف بزنیم. تازه آن جا بود که فهمیدم در آن سال‌ها، در هجده نوزده سالگی، چه غوغایی در […]

شیخ فضل‌اللهِ ما

آ شیخ فضل‌الله را کم و بیش می‌دیدم. گاهی منبر می‌رفت و گاهی زندان. با عسرت زندگی می کرد. ممنوع المنبرش کرده بودند. یک حسینیه داشت به اسم حسینیه‌ی محلاتی‌ها. یک بار آقای قرائتی را دعوت کرده بود و من رفتم آن‌جا دیدم خیلی خوشحال است. گفتم «چی شده که کبکت خروس می‌خونه؟» گفت «یه […]

اختلاف سلیقه‌

اول قرار بود جنازه‌ی رضا خان را ببرند نجف. نواب صفوی مخالفت کرد. سال 28 آوردنش ایران که ببرندش قم. مردم شهر ریختند توی خیابان‌ها و شعار دادند. آن موقع حوزه حدود سه هزار نفر طلبه داشت و شاید دو هزار و سیصد چهارصد نفرشان آمده بودند میان مردم و شعار می‌دادند که نمی‌گذارند رضا […]

شیخ شجاع

بعد از انقلاب من شدم نماینده‌ی کرج و شیخ فضل‌الله شد نماینده‌ی محلات. گاهی همدیگر را توی ناهارخوری مجلس می‌دیدیم و از خنده و شوخی کم نمی‌گذاشتیم و من یادش می‌آوردم می‌گفتم «یادته، فضل‌الله، که معروف شده بودی به شیخ شجاع؟» خندید گفت «شیرها هم یه روز پیر می‌شن، عزیز جان.» گفتم «یعنی دیگه شجاع […]

مبارزه شیرین

درِ خانه‌ی آقای فلسفی از قدیم به روی علما و طلاب و بخصوص به روی مردم باز بود. می‌گفت «ما اومده‌یم که در خونه‌مون به روی مردم باز باشه، نه به روی ظلم.» او واعظ توانایی بود که منبرهای شیرینی داشت و خیلی‌ها دوست‌اش داشتند. من و شیخ فضل‌الله زیاد می‌رفتیم خانه‌اش. دور هم می‌نشستیم […]