او سراغ دشمن میرفت

این یکی از قانونهای مهم حاجی بود که مدام روی آن تأکید میکرد: «باید پیش از اینکه دشمن به سراغ ما بیاید، ما سراغش برویم.» این بار هم کمین کرده بود تا خدمت یک گردان عراقی برسد! تقریباً مطمئن بود که خیال حمله به ما را دارند. پای بیسیم نشسته بود و دقیقاً گفتگوی آنها […]
پیشبینی و پیشدستی

آن روز غروب، نماز را در پادگان خواندیم. کریمی و توسلی دربارهی پاکسازی تجزیهطلبان صحبت میکردند. کومله، دمکرات و خلاصه همهی کسانی که باید ریشهکن میشدند. «قوجهای» و «دستواره» هم برای گسترش سازمان رزمی قوای انقلاب، با حاج احمد صحبت میکردند و طرحی نو میریختند. یک ساعتی از وقت نماز گذشته بود. کم کم سکوت […]
تصمیم بجا

پانزده نفر از بسیجیان ستاد سپاه پاوه بودیم. در حلقهی محاصره افتاده بودیم و راه به جایی نداشتیم. روزهای اوّل زمستان بود و برف زیادی دامنهها را پوشانده بود. برای اهالی کردستان هم رفت و آمد در میان چنین یخبندانی، آسان نبود؛ چه رسد به نیروهای غیر بومی. همهی امیدمان به خدا بود و بس. […]
با هم بحث عقیدتی – سیاسی کنیم!

تازه از عملیّات برگشته بودیم و به خوبی میدانستم که تا چند روز دیگر کار جدّی در پیش نداریم. میبایست مثل روزهای گذشته که از عملیّات برمیگشتیم، یک جا بنشینیم و به کنج خلوتی پناه ببرم و در خودم باشم. آن روز هم به همین چیزها فکر میکردم که حاج احمد از در اتاق آمد […]
چرا گریه میکنی؟

منطقهی اورامان در جبهه کردستان به دلیل وضعیت جغرافیایی و دارا بودن ارتفاعات مختلف، برای ما اهمیّت ویژهای داشت. یک سلسله از کوههای منطقه که در خطوط مرزی بود، در اختیار عناصر رزگاری بود و همین امر موجب شده بود تا ارتباط آنها با حزب بعث به سهولت انجام پذیرد. در جلسهای با حضور حاج […]
جدهی سادات

میگفت «شکنجهگرم از آن دست سنگینها بود که اگر میزد، چهار ستون بدن آدم میلرزید. اسمش کمالی بود. تا با خودم کار داشت، کاری باهاش نداشتم. ولی وقتی دهنش رو باز کرد و به جدهی سادات ناسزا گفت، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. پا شدم جلو مافوقش سرهنگ طاهری محکم خوابوندم بیخ گوشش تا […]
برادر شهید

یک بار رفت محلات و از آنجا رفت به دیدار یکی از خانوادههای شهید که توی شهر خیلی معروف بودند. داییام هم باهاش رفته بود. اصلاً همو بود که آمد گفت چه اتفاقی افتاده. گفت «برادر شهید، هنوز نرسیده، نه گذاشت نه برداشت، جلو چشم همه یه حرف خیلی زشتی به حاجی زد که شرمم […]
آهن گداخته

منش بنیصدر با حزب جمهوری اسلامی همخوانی نداشت و اختلافها زبانه کشید و آتشاش آمد دامن بابا را گرفت. بنیصدر توی سپاه هم مخالف خوان داشت و چون دستشان به او نمیرسید، علنی به حاج آقای ما زخم زبان میزدند. بابا تا آنجایی که میتوانست دندان سر جگر می گذاشت تا نگذارد ترکش این اختلافها […]
تجدیدی

درس خوندن برای همه بالا و پایین زیاد دارد. برای من هم داشت. برای برادرم هم داشت. یعنی گاهی تجدید میشدیم. بابا زیاد سخت نمیگرفت که چرا تجدید شدهایم. فقط میگفت «باید جبران کنین.» اول تابستان میگفت «یا برید یه جا وایسین کار کنین چیز یاد بگیرین، یا برید کلاس تجدیدیهاتون رو بخونین.» اصل حرفاش […]
سرویس مدرسه

بابا از تحصیل برای هیچ کداممان کم نگذاشت. شده بود از کسی پول قرض کند، اجازه نمیداد هر جایی و پیش هر کسی درس بخوانیم. یادم است یک سال ما را برد گذاشت مدسهی علوی درس بخوانیم. همان روزهایی که با آقای علامه اختلاف پیدا کرد، سر آقای حلبی و آن داستانها، گشت یک مدرسهی […]
هیئت نطنزیها

یادم است نطنزیهای تهران یک هیأت خودمانی زده بودند و آمده بودند سراغ بابا که براشان منبر برود و مجلسشان را گرم کند. آن موقعها شغل نطنزیها این بود که با دوچرخه میرفتند توی خیابانها و کوچههای تهران میل پرده و شیلنگ و از این جور چیزها میفروختند. مجلسشان هم زیاد شلوغ نبود. گاهی فقط […]
روی خوش، زبان نرم

توی مهمانیها مثل بعضیها نبود که اگر حجاب کسی کامل نباشد، اخم و تخم کند، یا نیش و کنایه بزند، یا روی خوش نشان ندهد و پا شود از آنجا برود تا مثلاً اعتراض کرده باشد. نه. با روی خوشاش و زبان نرماش کاری میکرد که توی دل همه جاز باز میکرد و میگذاشت هر […]
همشهری

قدیمها هر روز ظهر، قبل یا بعد از نماز، یک اتوبوس از محلات میآمد قم. بابا هر روز میرفت به آنجا سر می زد و اگر کسی جا نداشت، یا به دکتر احتیاج داشت، یا نمیدانست کجا برود مشکل اداریاش را حل کند، میآوردش خانه و ازش پذیرایی میکرد و گره کارش را هم تا […]
پا به پای ما بچگی میکرد!

پدر بزرگ مادریمان وقتی عمرش را داد به شما، داییمان کوچک بود. بابا رفت آوردش خانهمان و او تا سالها پیش ما زندگی میکرد. یعنی تا قبل از میثم که بعد از انقلاب به دنیا آمد، ما توی خانه سه تا پسر بودیم و دو تا دختر. بابا هر وقتِ روز که میآمد خانه، عوض […]