احساس تنهايى

دخترى هستم 23 ساله و دانشجوى سال سوم. مشكل من اين است كه احساس مى‏ كنم براى ادامه زندگى انگيزه ‏اى محكم ندارم و به همه چيز بى ‏علاقه ‏ام. در واقع هميشه منتظر رسيدن آينده هستم تا شايد تحولى در زندگى ‏ام رخ دهد و اين بى‏ حوصلگى را از من دور كند. از زندگى خسته ‏ام و هميشه در پى يك نيروى محرك، انگيزه يا عشق مى ‏گردم ؛ زيرا احساس مى ‏كنم تنها به اين وسيله شور و گرمى به زندگى ‏ام باز مى ‏گردد ؛ به عبارت ديگر، دوست دارم هر چه زودتر ازدواج كنم. البتّه در اين زمينه آدم سخت‏گيرى نيستم. راستش هميشه مى‏ ترسم به گناه بيفتم. بسيارى از دانشجويان كم كم تحت تأثير محيط قرار گرفته و انسان‏ هاى ديگرى شده ‏اند! من خودم دانشجو هستم و در خوابگاه زندگى مى ‏كنم. از نزديك مشاهده مى‏ كنم كه بسيارى از دوستانم كم كم راه خيابانى شدن و گشت و گذار در پارك و… را در پيش گرفته ‏اند! فقط و فقط به اين دليل كه فكر مى ‏كنند عفّت و حجاب صحيح، مانع ازدواج آنها مى‏ شود! خواهش مى ‏كنم راهنمايى ‏ام كنيد تا قبل از آنكه خداى نكرده دير شود، مشكلم را حلّ كنم.