به عشق فرمانده

یک بار که ابراهیم غروب آمد اصرار کردم: «امشب را خانه بمان.» گفت: «خیلی کار دارم. باید برگردم منطقه.» از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند تلفن فوری شده با او کار دارند. بلند شد لباسش را پوشید رفت. دفترچه‌ی یادداشتش را یادش رفت بردارد، که همیشه زیر بغلش می‌گرفت همه‌جا می‌بردش. بیکار بودم. و کنجکاو. برش […]