پیشنهادهای منظم و مدوّن

در «اهواز» به فرماندهی رفتم. تا مرا دید، بلند شد و از کشوی فایلِ گوشهی اتاق، ورقهای را بیرون آورد. تمامی پیشنهادهای خود را به صورت منظّم و مدوّن نوشته بود و از آن روز، برنامههای عقیدتی، تبلیغی لشکر، براساس پیشنهادهای «آقا مهدی» نظم و ترتیب یافت. رسم خوبان 9. آراستگی و نظم. صفحهی 50/ […]
مهمان خوش قول

زمستان سال 63 بود. برف همه جا را پوشانده بود و هوا به شدّت سرد بود. منزل مشغول کارهای روزمرّه بودم که صدای زنگ تلفن توی اتاق پیچید. گوشی تلفن را برداشتم؛ «بفرمایین.» سلام و احوالپرسی که کرد، شناختمش. من هم جواب سلامش را دادم و گفتم «خوش آمدین، چه عجب از این طرفها…» گفت: […]
انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست!

مهدی یک بار به من گفت «حمید که نیست انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست.» گفت «به هر کاری دست میزنم پیش نمیرود. نمیدانم چیکار کنم.» این جور وقتها بدجوری ساکت میشد. بعد وقتی حرف میزد جگر آدم را آتش میزد. گفت: من بدبخت شدهام صمد! نه من، لشکر هم دیگر آن لشکر قدیم […]
برای پسرم از حمید و مهدی میگویم…

چی بگویم؟… به پسرم بارها شده که گفتهام «مثل مهدی باش، مثل حمید باش!» میگوید «آنها مگر چطوری بودند؟» من خیلی از آنها میدانم. سالها با آنها بودهام؛ ولی وقتی قرار میشود برای پسرم، برای نسل آینده، از آنها بگویم نمیتوانم. لال میشوم. یا از بس میدانم نمیتوانم بگویم. میترسم نکند بگویند دروغ میگویم. یا […]
خونِ روی آورکت

عملیات خیبر میخواست شروع شود. همهی فرماندهان بودند. آقا مهدی توجیهشان کرد و رفتند. فقط این دو برادر ماندند. من هم میخواستم بروم که حمید گفت «بمان صمد، بلکه ما یک چرتکی بزنیم.» آنها خوابیدند و من رفتم دوربین فیلمبرداری برداشتم آوردم ازشان فیلم برداشتم. که بیدار شدند گفتند این چه کاریست که من میکنم […]
آرامشِ نماز خواندن

مأموریت حمید توی خیبر این بود که بعد از فتح «پُل شیتات» برود محور نشوه را هدایت کند. اولین گروه بلم سوار که رسیدند به پل، سی و دو نفر بودند. ما هم حرکت کردیم به طرف پل. شب رسیدیم آنجا. منتظر ماندیم حمید برود آن طرف پل را شناسایی کند و هدایت مرحلهی بعدی […]
برادر تنی

وقتی آمدند گفتند حمید شهید شده، نعره میزد که «اول مجروحها را بیاورید. فقط مجروحها.» رفتم بهش گفتم «ممکنست حمید جا بماند، مهدی. بگذار بروند بیاورندش». خیلی جدی گفت «حمید دیگر شهید شده. باید بماند. آن کسی آن جوانی باید برگردد که زخمی شده، میتواند زنده بماند.» هر چی اصرارش میکردیم میگفت «حمید خودش هم […]
فرماندهی حمید در فتح خرمشهر

ما گمرک خرمشهر را با فرماندهی حمید پس گرفتیم. از ضلع غربی شهر وارد شدیم. روز اول مقاومت کردند. چند تا از تانکهاشان را که زدیم مقاومت کمتر شد. آمدیم توی شهر. از چهار راه منتهی به گمرک راهی شدیم طرف خود گمرک. مسیر اصلی را از جادهی اصلی رفتیم. عراقیها از روی پشتبامها دفاع […]
باید از عزیزترینها گذشت!

یادمست آخرین باری که حمید را دیدم از دخترش تعریف میکرد (که حالا خانمی شده برای خودش)؛ و اشک توی چشمهاش جمع شده بود. احساس دلتنگی میکرد. اما بالاخره بین خانواده و جنگ، رفت جنگ را انتخاب کرد. او از مهدی یاد گرفته بود که باید از عزیزترینها گذشت، تا بعد رفت رسید به کندن […]
مبارزات قبل از انقلاب

از همان اولین باری که دیدمش، سال پنجاه و سه، اصلاً نمیتوانستم حدس بزنم که یک روز من و او و مهدی یکی میشویم، او از من پیشی میگیرد، بعد هر دوشان آنقدر از من دور میشوند که یکی یکی شهید میشوند و فقط من میمانم و خاطرات تلخ و شیرینشان. حمید آن سال سرباز […]
امانت مردم

راننده ایفا آمد پایین برود با بیل حمید را بزند. حمید بهش گفته بود «چرا ماشین را اینطوری از توی دستانداز میبری؟ داغون میشود مرد حسابی.» من بودم دیدم. رفتم دست راننده را گرفتم گفتم «داری چی کار میکنی؟» گفت «میخواهم زبان یک زباندراز را قیچی کنم.» گفتم «میدانی اینی که براش چوب کشیدهای کیه؟» […]
حفظ جزایر

تمام فرمانده گردانها به آقا مهدی گفتند «همانطوری که قبل از عملیات قول دادیم که مثل حسین علیه السلام بجنگیم و مثل حسین علیه السلام شهید بشویم؛ باز هم سر حرف خودمان هستیم. مطمئن باشید جزایر را حفظ میکنیم. این جزیره آبروی ایرانست، آبروی اسلامست، آبروی ماست.» پاتکها شدیدتر شده بودند. آقا مهدی به من […]
آخرین عملیات من!

وقتی رسیدم بالای سر حمید اصلاً فکر نمیکردم بتوانم یک روز آنطور ببینمش. همیشه فکر میکردم من زودتر از او میروم. اصلاً در مخیلهام نبود که او شهید میشود. با اینکه میدانستم جنگ شهادت دارد، اسارت دارد، جراحت دارد. اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد وصیت نوشتن حمید بود، توی تنگهی «سعده»، عقبهی نیروها […]
حرفهایی که پشت سرش زدند!

خودش در یک دنیای دیگر بود و حرفهایی که پشت سر او و مهدی زده میشد یک دنیای دیگر. یادمست یک عده از ارومیه و تبریز آمده بودند میخواستند زیر پای آن دو برادر را خالی کنند. کسانی که در طول آن هشت سال جنگ، شاید ده روز هم توی معرکهی جنگ نبودند. کسانی که […]