با خدا باش

ناصر کاظمی فردی بود با قد بلند و رشید. معمولاً در شهر با لباس ورزشی میگشت. بلوزش سرمهای رنگ بود، همیشه رنگ سیر یا رنگ روشن میپوشید و تهریشی هم داشت. وقتی صحبتی پیش کشیده میشد، میرفت توی فکر و معمولاً با انگشتانش، ریش خود را شانه میکرد. در جایی که مشکلی مطرح میشد، اگر […]
در مجلس شهید

جهت شرکت در مراسم عزاداری شهادت عمویم، همگی «عازم» تهران شدیم. هنگام صرف غذا، شخصی در جمع، به شهدا توهین کرد. آثار نگرانی را در «امیر» دیدم. او نمیتوانست در برابر این مسئله بیتفاوت باشد. پس از اتمام غذا، به عنوان روبوسی کردن به طرف آن شخص رفت. با او دست داد و گفت: «خیلی […]