بگذارید بخوابیم

امیر فرهادیان فرد با آن شوخ طبعی خاصش که از سنگر می‌آمد بیرون بالای خاکریز می‌گفت: «اینک امیر سیاه، مردی از گلکوب!» بچه‌ی محله‌ی گلکوب شیراز بود. همیشه کمک بچه‌ها سفره می‌انداخت. ظرف‌ها را جمع می‌کرد. از این‌هایی نبود که بگوید دیروز من کار کردم، امروز دیگر نوبتم نیست. ولی صبح‌ها برای نماز می‌دیدم سخت […]