مثل قهرمانان

همان موقع که محاصره بودیم و روحیه‌ی گردان بشدت پایین آمده بود، ناگهان دیدم که یک خمپاره‌ی 60 وسط اسماعیل قهرمانی و معاونش به زمین خورد. ناخودآگاه فریاد زدم: «یا ابوالفضل!» ترکش‌های خمپاره، سر و صورت قهرمانی و معاونش را مجروح کرد و صورتشان کاملاً خونین شد. در آن شرایط، اگر بچّه‌ها آنان را به […]