پدر در بهشت منتظر ما می‌ماند!

برای تشییع پیکرش همه آمده بودند. حتی آن‌هایی که اسماعیل را خوب نمی‌شناختند. تابوت اسماعیل فقط بر دوش مجاهدین عراقی حمل می‌شد؛ همان‌هایی که آزادی‌شان را مدیون او بودند. آن‌ها نمی‌خواستند حتی از پیکر بی‌جان او جدا شوند. وقتی اسماعیل را به خاک سپردند، مجاهدین نزد خانواده‌اش آمدند و به آنان گفتند: «پیکر اسماعیل در […]

انتهای یک جاده

برای شناسایی با ابویاسین تا نزدیکی عراقی‌ها رفته بودند. گلوله پشت گلوله، خمپاره بود که بر زمین می‌نشست. یکی از همان گلوله‌ها درست کنار اسماعیل و ابویاسین منفجر شد و هر دو چند ترکش ریز خوردند. طبیعی بود که آن همه آتش بر سر نیروهای ایرانی بریزد؛ چرا که رزمندگان تا نزدیک دروازه‌های بصره پیش […]

مثل نگین انگشتر

فرمانده‌ی یکی از اردوگاه‌ها که هنوز نمی‌توانست رفتن اسرایش را به جنگ با کشور خودشان باور کند، تا آن‌جا به دنبال آن‌ها آمده بود. وقتی عراقی‌ها از اتوبوس پیاده شدند، اسماعیل را مانند نگین انگشتر در حلقه خود گرفتند و به عربی با او حال و احوال کردند. اسماعیل قصد داشت از همان روز اول […]

اسرای مجاهد

اسماعیل از روی لیست چند اسیر را انتخاب می‌کند و می‌گوید: «می‌خواهم با این‌ها صحبت کنم.» صحبت با اسرا برای اسماعیل هم جالب است هم تأسف انگیز. اسرا از زندگی سخت خود در دوران قبل از اسارت می‌گویند. از موقعی که در ارتش عراق خدمت می‌کردند و مجبور بودند هر دستوری را اجرا کنند. بیشتر […]

اسرای مجاهد

طرحی به ذهنم رسیده که باید راجع به آن بیشتر فکر کنم. -‌ چه طرحی؟ -‌ باید بیایم به قرارگاه و با بچه‌ها صحبت کنم. شاید بشود با این‌ها یک تیپ و حتی یک لشکر مستقل تشکیل داد. -‌ امّا مگر این‌ها چقدر هستند؟ -‌ فقط این‌ها نیستند. در این فکرم که شاید اسراء عراقی […]

خداوند کارهای بزرگ را دوست دارد

اسماعیل طی آن یک سال، کارها رابه سرانجام رسانده بود و حالا با آموزش‌ها و تربیت نیروهای مختلف، ترور علما و مراجع برای گروهک‌ها کار سختی به حساب می‌آمد. او به نیروهایش یاد داده بود که حفاظت از یک شخصیت، یعنی ایثار و از خود گذشتگی. اما می‌دانست که این ایثار در جبهه‌های جنگ حال […]

اولین روزهای فرماندهی

اسماعیل از شوق آمدن چمران، دل توی دلش نبود مثل پسری که بعد از مسافرتی طولانی به نزد پدر بیاید، دکتر را در آغوش گرفت و بوسید. او برای اسماعیل تجسّم واقعی یک مرد بود؛ مردی که به همه‌ی علایق دنیا پشت پا زده بود. دکتر مثل همیشه به سراغ اصل مطلب رفت. -‌ عراقی‌ها […]

اولین درگیری

عراقی‌ها مشغول غارت روستا بودند که گروه چند نفره‌ی آن‌ها از تپه‌های اطراف بالا آمدند. اسماعیل که تا آن موقع هنوز از جنگ و درگیری تجربه‌ای نداشت سعی کرد هر آنچه را که راجع به جنگ‌ها شنیده و در فیلم‌ها دیده و یا در کتاب‌ها خوانده بود، به کار بگیرد. کار مشکلی نبود. باید پخش […]

دعا کنید!

و اسماعیل تازه فهمید پدر چند دقیقه‌ای هست که او را زیر نظر دارد. -‌ ببخشید شما هم افتادید توی زحمت، به هر حال پسر زن دادن این گرفتاری‌ها را هم دارد! -‌ تا باشد از این گرفتاری‌ها. امّا تو رو به خدا کمی به عروست برس. تو که همه‌اش دنبال اسلحه و تیر و […]

مقر سپاه

بچه‌های سپاه اسلحه‌ها را از مینی‌بوس خالی کردند و در یکی از اتاق‌های مقرّ روی هم چیدند. اسماعیل رفت تا با فرمانده‌ی جدید صحبت کند. -‌ من چند تا از این اسلحه‌ها می‌خواهم! -‌ برای چی؟ –  می‌خواهم با خودم به آغا جاری ببرم. -‌ مگر آنجا خبری است! -‌ نه؟ اما بالاخره آن‌جا هم […]

باید قدر این مردم را دانست!

اسماعیل اسلحه‌ها را از دست مردم می‌گرفت. حرف امام بود. نباید هیچ فرصتی از دست می‌رفت. امام گفته بودند : «باید اسلحه‌ها را جمع آوری کنید.» اسماعیل با چشم خود در روز 22 بهمن سال 1357 دیده بود که چگونه پادگان‌های نزدیک اهواز توسط مردم سقوط کرد و هر کس برای خود اسلحه‌ای برداشت. انقلاب […]

لذّت مبارزه

تظاهرات علیه حکومت شاه رنگ و بویی دیگر گرفته بود و او با تمام وجود در این حرکت سهیم بود. یک پایش جنوب بود و پای دیگرش تهران. می‌گفت: «اگر دانشگاه تعطیل شود، انقلاب که تعطیل نمی‌شود.» شاید روزهای آخری که در دانشگاه اهواز بود و خبر قبولی‌اش در دانشگاه تهران به او رسید، فکر […]

در لیست سیاه ساواک

جلسات خصوصی‌تر در مغازه‌ی پدر اسماعیل برگزار می‌شد. مغازه که درست پشت خانه‌ی آن‌ها بود، پُر می‌شد از جوانانی که آماده بودند تا با رژیم شاه، حتی درگیری مسلحانه را آغاز کنند. امّا اسماعیل موافق با کار فرهنگی بود و می‌گفت: «تیغ قلم برنده‌تر از سلاح است و ما تا پشتوانه‌ی علمی و فرهنگی نداشته […]

دغدغه

آن روز رفته بود تا از دکه روزنامه بگیرد. از قضا در راه با یکی دو نفر از خانم‌های خارجی که امثال‌شان در آغا جاری فراوان بود، بحث و جدل کرده بود و گفته بود با این‌که شماها مسلمان نیستند؛ امّا باید به دین ما احترام بگذارید و با سر و وضع آن چنانی به […]