استقامت در سيره پيامبر اعظم (صلی الله علیه و آله و سلم)

استقامت در سيرة پيامبر اعظم(ص) در عرصه ها و حوزه هاي مختلف، ظهور و بروز و نمود مي يابد. از يك سو در تبليغ دين اسلام به قدري نمود دارد كه خداوند در آيات شريفه قرآن كريم آن حضرت را مورد خطاب قرار داده است (سوره كهف، آيه 6). از سوي ديگر، آن حضرت در مقابل فشارهاي شديد اقتصادي در شعب ابي طالب، دشمنان را وادار به عقب نشيني كرده و صفحات زيبايي را در تاريخ استقامت رقم زده است. در حوزة نظامي علي رغم تمام كمبود امكانات، تاريخ شاهد غزوات بسياري از پيامبر اعظم(ص) بوده كه در سايه صبر و استقامت و توكل به خداوند انجام شده است و در حوزه سياسي، استقامت آن حضرت(ص) در قبال تهديدهاي منافقان و مخالفان، بسيار درخور توجه است.
هیچ درخواستی نکرد

برادر «سعید تجویدی» از کادرهای قدیمی سپاه و جنگ میگفت: ـ پس از عملیّات خیبر که در جزایر مجنون تردّد میکردیم، به دلیل فاصلهی زیاد آبی با عقبهی خشکی نیروهای خودی و مشکل انتقال خودرو به داخل جزیره، وسیلهی نقلیه خیلی کم بود. بعد از چندبار رفت و آمد، رزمندهی را دیدیم که سر خود […]
سوختگی استخوان!

در منطقهی 112 فکه، نرسیده به میدان مین، متوجّه سفیدی روی زمین شدم. هر چیزی میتوانست باشد. نزدیکتر که رفتم، از تعجّب خشکم زد. پیکر شهیدی بود که اوّل میدان مین، روی زمین دراز کشیده بود. احتمال دادم شهیدی است که تیر یا ترکش خورده و آنجا افتاده. بالای سرش که رسیدم، متوجّه یک ردیف […]
مرا زمین بگذارید

با دوستم نشسته بودیم و منتظر فرمان حرکت بودیم. در کانال مجاور ما گلولهی خمپاره منفجر شد. در نور منوّرها دیدم که کسی فرو غلتید، امّا سعی کرد خودش را کنترل کند. با دوستم به سوی او رفتیم. اوّل باورم نشد او باشد، امّا وقتی با دقّت نگریستم، او را شناختم؛ فرماندهی عملیاتمان بود که […]
نمیتوانم بیایم

دخترم در سن شانزده سالگی در بیمارستان بستری شد؛ سرطان داشت. آخرین لحظات عمرش را سپری میکرد. بااین که فرماندهی عملیات در تپههای اللهاکبر بود، از طریق مسئولان از او خواسته شد تا هر چه سریعتر برای آخرین وداع به تهران برگردد. امّا همسرم قبول نکرد. پیام داده بود: «دخترم در تهران کسانی را دارد […]
مثل حضرت عبّاس (علیه السّلام)

ساعاتی پس از آغاز عملیات پر برکت فتحالمبین، پاسدار شهید حسین ناجی، از ناحیهی پا به شدّت مجروح شد. وقتی همرزمانش از او خواستند برای مُداوا به عقب برگردد و از شرکت در ادامهی عملیات خودداری کند، حسین با فریاد خشم و اعتراض به آنها گفت: «اگر مجروح شدن، دلیل پشت کردن به جبهه و […]
پیش مرگ

«این سومین نفره که این طوری شهید شده. خدا ازشان نگذرد. از حالا به بعد هیچ کس جز خود ما حق ندارد به مجروحین آب و کمپوت و شربت بدهد. هر مجروحی خواست چیزی بنوشد، اوّل خودمان از شربت یا آب یک جرعه میخوریم، بعد به مجروح میدهیم. کمپوتها و شربتهای اهدایی باید آزمایش بشوند. […]
کربلای من

آن روز، سرمای زمستان با بوی خون و باروت در آمیخته و مظلومیت شهیدان، فضای جبهه را در خود گرفته بود. سعید تنها در سنگری کوچک نشسته و در اعماق وجود خودش سیر میکرد. سکوت غمانگیزی در منطقه حاکم بود و من دوست داشتم به هر طریقی این سکوت را بشکنم. رو به او کردم […]
چرا چشمهایت را بستهای؟

«علیرضا» در عملیّات والفجر، به واسطهی آتش دشمن، به شدّت مجروح شده بود و چند نفر او را به روی دست، به سوی اورژانس میبردند. با خودم گفتم: کاش محمّدرضا این جا نبود و علیرضا را با این حالت نمیدید. به سوی او رفتم تا به خاطر مجروحیت برادرش، دلداریش بدهم. امّا وقتی کنارش رسیدم، […]
ایثار

زمستان، هوای بیرون سد است و لباس غواصی گرم. یک دفعه کنار چولانها مار چنبره میزد یا مرغهای دریایی که بین چولانها تخم گذاری کرده بودند، میپریدند به هوا و ترس میافتاد توی دلمان. بعضی وقتها هم توی گودی جای گلولهی خمپاره میافتادیم و زیر پاها خالی میشد و آب تا روی سرمان میآمد در […]
راز گل و لای

گردان غواص ما خط شکن بود. شب اوّل ما باید در ورودی میدان مین، خط را میشکستیم، با دشمن درگیر میشدیم و منتظر میماندیم تا بچّههای دیگر واحدها برسند. آن شب بچّهها دلاورانه خط را شکستند. به میدان مین هم رسیدند، معبرها را هم باز کردند، امّا تیربارهای بیرحم عراقیها با آنها امان ندادند. بچّههایی […]
از روی من رد شوید!

هیچ وقت یادم نمیرود، در یک محوری تخریبچی ما شهید شده بود. سیم چین هم نداشتیم. عزیز طلبهی ما که بدنش مجروح بود، با شکم خوابید روی سیم خاردارها و گفت: من که رفتنی هستم، میخواهم این طوری خدمت بیشتری به اسلام بکنم چون تیربار دشمن مرتب داشت بچّهها را میزد، این طلبهی شهید گفت: […]
آخرین نفس…

به منطقهی ماووت عراق میروند. فرمانده قول داده بود که آقا رضا را به خط نبرد. دیگران میرفتند و برمیگشتند. شوخیهای آقا رضا خستگی را از تنشان در میکرد. چند روزی به همین ترتیب میگذرد. یک شب که چند تا از بچّهها خسته از خط برمیگردند و استراحت میکنند، نیمه شب، دشمن با گلولههای شیمیایی […]
به جای خودش مرا نجات داد

به ما اطلاع دادند که تعدادی از نیروهای ضد انقلاب، به روستای در همان حوالی، به نام «کپک» رفته و در خانهای مستقر شدهاند. جمیل پیشنهاد کرد؛ برای اینکه دشمن متوجّه ما نشود، غروب که شد، توی تاریکی به آن روستا برویم. پیشنهادش منطقی بود و ما هم پذیرفتیم. هوا که رو به تاریکی میرفت، […]