خودباختگى

من عصبانى هستم و از حضور در جمع، هراس دارم و از موفقيت در زندگى بيمناكم، مرا راهنمايى كنيد.

بهانه‏ گيرى

برادرم امسال سال دوم دبيرستان رشته كامپيوتر مى ‏خواند. رفتار ايشان طبق پرس و جوهايى كه از دوستانش داشتم، بسيار خوب است ؛ در حالى كه اخلاق او در خانه بسيار بد است، زيرا در مقابل كوچك‏ترين بى‏توجهى نسبت به خودش، بسيار ناراحت مى‏شود و حتى از حرف‏هاى بسيار ركيك استفاده مى‏كند، مثلاً وقتى پدر يا مادرم براى يكى از ماها لباسى مى ‏خرد، او دعوا راه مى‏اندازد كه چرا براى من نخريده‏ايد يا بهانه الكى مى‏گيرد! گاهى با پدرم به جر و بحث مى ‏پردازد، مثلاً وقتى كار بدى مى‏كند و پدر به او گوشزد مى ‏كند، او زير بار نمى ‏رود. حتى شده گاهى اوقات پدرم با او شوخى مى‏كند، او به قضيه جدى نگاه مى‏ كند و پدرم را به عنوان دشمن خود مى ‏داند! خواهشمند است مرا راهنمايى كنيد. كه چگونه مى‏ توانم او را از اين وضع نجات دهيم؟ رفتار ما در مقابل او چگونه بايد باشد؟

خودكشى

من تمايل به خودكشى دارم، گناه آن را براى من شرح دهيد.

احساس تنهايى

دخترى هستم 23 ساله و دانشجوى سال سوم. مشكل من اين است كه احساس مى‏ كنم براى ادامه زندگى انگيزه ‏اى محكم ندارم و به همه چيز بى ‏علاقه ‏ام. در واقع هميشه منتظر رسيدن آينده هستم تا شايد تحولى در زندگى ‏ام رخ دهد و اين بى‏ حوصلگى را از من دور كند. از زندگى خسته ‏ام و هميشه در پى يك نيروى محرك، انگيزه يا عشق مى ‏گردم ؛ زيرا احساس مى ‏كنم تنها به اين وسيله شور و گرمى به زندگى ‏ام باز مى ‏گردد ؛ به عبارت ديگر، دوست دارم هر چه زودتر ازدواج كنم. البتّه در اين زمينه آدم سخت‏گيرى نيستم. راستش هميشه مى‏ ترسم به گناه بيفتم. بسيارى از دانشجويان كم كم تحت تأثير محيط قرار گرفته و انسان‏ هاى ديگرى شده ‏اند! من خودم دانشجو هستم و در خوابگاه زندگى مى ‏كنم. از نزديك مشاهده مى‏ كنم كه بسيارى از دوستانم كم كم راه خيابانى شدن و گشت و گذار در پارك و… را در پيش گرفته ‏اند! فقط و فقط به اين دليل كه فكر مى ‏كنند عفّت و حجاب صحيح، مانع ازدواج آنها مى‏ شود! خواهش مى ‏كنم راهنمايى ‏ام كنيد تا قبل از آنكه خداى نكرده دير شود، مشكلم را حلّ كنم.

بى‏ حوصلگى

من دانشجوى رشته پرستارى و 21 ساله‏ام ؛ در يكى از تشكل‏هاى دانشجويى فعاليت مى‏كنم به مسائل مذهبى خيلى عقيده دارم و بسيار هم دوست دارم در اين زمينه فعاليت كنم ؛ ولى مدتى است كه بى‏انگيزه شده‏ام! احساس مى‏كنم دنيا خيلى تكرارى شده است ؛ هر چند در كارهايم تنوع و تغيير ايجاد مى ‏كنم، ولى باز اين احساس وحشتناك را نمى ‏توانم از خود دور كنم و هميشه اين سؤال را از خود مى‏كنم كه «حالا من درسم را بخوانم خوب؟ آخرش چى» يا مى‏ميرم و در آن دنيا عذاب مى‏كشم يا نه آخرش چى مى‏شه؟! احساس مى ‏كنم خيلى بى‏هدف شده‏ام ؛ فكر مى‏كنم زندگى مرحله به مرحله طى مى‏شود ولى آن چيزى را كه دوست دارى به آن نمى‏رسى؟ از همه چيز خسته شده‏ام تا كى كار تكرارى كنم در صورتى كه نمى‏دانم اين كارها نتيجه‏اش چه مى‏شود؟

درمان پوچ‏ گرايى

به پوچ‏ گرايى و بدبينى گرفتار شده ‏ام، مرا راهنمايى كنيد. ضمنا نگرانى و نااميدى نيز به من روى آورده، چه كنم؟ كمكم كنيد.

هدف زندگى

دانشجوى رياضى ‏ام و از اينكه اين رشته در به كمال رساندن انسان نقشى ندارد، بعضا احساس پوچى مى ‏كنم، لطفاً مرا راهنمايى كنيد؟

زشتى قيافه

من خودم از قيافه‏ام بدم مى‏آيد، هميشه فكر مى ‏كنم زشت‏ ترين دختر دنيا هستم ؛ مى‏ خواهم اين ذهنيت را از بين ببرم، چه كنم؟

احساس حقارت

مشكل مهم من احساس حقارت بيش از اندازه و نداشتن اعتماد به نفس است. چگونه مى‏توانم از اين حالت نجات يابم. شايد بهتر باشد از زندگى روزانه‏ام مثال‏هايى بزنم و مواردى را كه فكر مى‏كنم در اين احساس ريشه دارد، برشمارم:1 – در كلاس هيچ وقت اجازه سؤال كردن به خود نمى‏دهم ؛ چون فكر مى‏كنم سؤالم خيلى احمقانه و پيش پا افتاده و از نظر استاد و دانشجويان، بسيار ساده و بى‏اهمّيّت است.2 – هيچ وقت دوست ندارم به ميهمانى بروم ؛ زيرا حس مى‏كنم ديگران طور ديگرى به من نگاه مى‏كنند و مرا بى‏كفايت مى‏دانند.3 – هرگاه در رسيدن به يكى از خواسته‏ها و اهدافم – هر چند بسيار جزيى و كم اهميّت باشد – شكست بخورم، خويشتن را خوار مى‏شمارم و به شدت سرزنش مى‏كنم.

احساس عجز

از بيمارى پوستى كه عارض من شده احساس عجز مى ‏كنم و هنوز نتوانسته ‏ام اين بيمارى را به خود بقبولانم و دائماً رنج مى‏ برم، خواهشمندم راهنمايى كنيد.

روحيه منفى

پس از ورود به دانشگاه، دچار حالات روحى و روانى منفى شده‏ ام چگونه از آنها رهايى يابم؟

تلقين منفى

احساس مى ‏كنم كارايى مغزم كم شده است. همه از بيكارى در رشته ‏ام مى‏ گويند ؛ لطفاً مرا راهنمايى كنيد؟!

خود بی‏زارى

من هر چه مى‏كنم باز هم از خودم بيزارم و احساس مى‏كنم موجودى هستم كه به هيچ كس نفعى نمى‏رسانم و از وجود خودم خسته‏ام و بى‏هدف زندگى مى‏كنم! با اينكه عشقم خداست ولى گاهى از او، از پدر و مادرم، از دوستان و اطرافيانم بيزار مى‏شوم و به تنهايى پناه مى‏برم و گريه مى‏كنم. چه كنم كه دوست خوبى براى دوستانم، فرزند خوبى براى خانواده‏ام، و بنده خوبى براى خدايم باشم؟ من را راهنمايى كنيد؟