فکر میکردم آدم درست و حسابی هستی!

یک روز عصر حاج خلیل جلوی چادر ایستاده بود و من فکر میکردم پشت این چهرهی شاد، حرفهای دیگری هم ممکن است باشد. فکر کردم به نحوی از او بخواهم که قصّهی به جبهه آمدنش را بگوید. صدای ابراهیم خلیل، افکارم را پاره کرد. - برادر من را حلال کن! مگر تو چه کارم کردی […]