کلاه

گفتم: «ابراهیم، سرما اذیتت نمی‌کنه مادر؟» گفت: «نه مامان، هوا خیلی سرد نیست.» هوا خیلی سرد بود، بینی و گونه‌هایش از شدت سرما سرخ شده بود، ولی نمی‌خواست به روی خودش بیاورد. مراعات مرا می‌کرد که به خرج نیفتم. دلم نیامد؛ همان روز رفتم برایش یک کلاه خوش رنگ و کاموایی خریدم. فردا صبح کلاه […]

 قلب مطمئنه

نوبت کشیک من و ابراهیم بود. از جایی که ما بودیم، امام را راحت می شد ببینیم؛ داشتند توی حیاط قدم می‌زدند و طبق معمول؛ وقت قدم زدن، رادیو هم گوش می‌دادند. توی همین حال و هوا، یک دفعه صدای آژیر قرمز بلند شد. طولی نکشید که ضدهوایی‌های جماران به کار افتادند. زمین زیر پایم […]