نشانی از غربت مادر

وقتی سیّد حالش به هم خورده بود. استاد صمدی آملی از علامه درخواست دعا کرده بودند. ایشان فرموده بودند: «کاری با سیّد نداشته باشید، تمایل رفتن ایشان بیشتر ازتمایل به ماندنشان است. من دعا میکنم؛ ولی تمایل ایشان به رفتن بیشتر است. او را اذیت نکنید.» سید مجتبی به آنچه آرزو داشت، به آنچه خواستهاش […]
مادرم حضرت زهرا (سلام الله علیها) اینجا هستند!

آمدم بالی سر سید. بدنش کبود شده بود. اصلاً حال خوبی نداشت. وقتی بالای سرش رسیدم گفت: «حمید، بگو این چیزا رو از دستم در بیارن.» خودش میخواست آنها را جدا کند که نگذاشتم. به سیّد گفتم: «مگه چی شده، برا چی میخوای سرم و دستگاهها رو دربیاری؟» گفت: «میخوام برم غسل کنم.» با تعجب […]
زمزمه جدایی

برخی از شبها پس از مراسم به همراه سیّد برای زیارت، به آستانهی مقدس پهنه کلا[1] میرفتیم. یک شب در بین راه در خصوص مسائل مربوط به زندگی و معضلات جامعه و مسائل روز صحبت میکردیم. در پایان وقتی همه ساکت شدند. سیّد مجتبی لبخندی زد و گفت: «ای آقا، سی سال عمر که این […]
خاطرات را باید از دل شلمچه شنید

خیلیها سیّد را از برنامه ولایت فتح شناختند. او در این برنامه به ویژگیهای شلمچه پرداخت و گفت:«شلمچه خودش خیلی چیزها دارد که بگوید. این خاطرات را باید از دل شلمچه شنید، نه از زبان ما. نمیدانم ولی فکر میکنم شلمچه از جمله جاهایی است که همه آمدند، چهارده نور پاک آمدند، انبیا، اولیا، … […]
نام مبارک مادرم!

مدتی از شهادت سیّد گذشته بود. قبل از محرم در خواب سیّد را دیدم. پیراهن مشکی به تن داشت. گفتم: «سیّد چرا مشکی پوشیدی!؟» گفت: «محرم نزدیک است.» بعد ادامه داد: «اینجا همه جمع هستند. شهدا، امام (رحمة الله) و…» سیّد گفت: «در حضور همه شهدا و بزرگان، حضرت امام (رحمة الله) به من فرمودند: […]
یادواره شهدا

در یادوارهی شهید طوسی متنی را قرائت کرد که مربوط به ملاقات با شهدا بود! اینکه شهیدی از آن سوی هستی مطالبی را بیان میکند. این متن بسیار در حضار تاثیرگذار بود. فیلم این یادواره موجود است. خلاصه متن قرائت شده توسط سیّد به این شرح است: «چقدر سخت است حال عاشقی که نمیداند آیا […]
آزارها و زخم زبانها

دامنه کارهای پشت پرده علیه سیّد به محل کار او کشیده شده بود.عدهای علناً درحضورش به او بد میگفتند. به هیئت رهروان که آن زمان از لحاظ معنویت یکی از بهترین محافل مذهبی سطح کشور بود، میگفتند هیئت غشیها و… من را صدا کردند. رفتم دفتر آقای …. در سپاه، آن موقع من در تبلیغات […]
سیّد در بخشی از وصیتنامهاش نیز چنین آورده است

به دوستان و برادران عزیزم وصیت میکنم؛ کاری نکنند که صدای غربت فرزند فاطمه (علیها سلام) مقام معظم رهبری، که همان نالهی غریبانه فاطمه (علیها سلام) خواهد بود به گوش برسد. همانطور که زمان امام خمینی (رحمة الله) گوش به فرمان بودید و در صحنههای انقلاب حاضر و آماده ایثار جان و زندگی بودید (همان […]
عاشق ولایت

سید بعد از رحلت حضرت امام (ره) ارادت خاصی به امام خامنهای (حفظه الله) پیدا کرد. شبی من به همراه سیّد بعد از اقامه نماز مغرب و عشا از مسجد جامع راهی منزل یکی از شهدا شدیم. در طی مسیر خاطرات دوران جنگ و دوستان را مرور میکردیم. بعد از آن سیّد با حالتی بغضآلود […]
شرطبندی

بعد از بازی بچهها سر برد و باخت و نحوه داوری و …. با هم بحث میکردند. در یکی از روزها آقا سید، همه بچهها را جمع کرد و گفت: «بازی خشک و خالی صفا نداره، حتماً باید توی بازی شرطبندی هم باشه!!» همه جا خوردیم! آقا سیّد و این حرفها؟! یکی از بچهها گفت: […]
اخلاص

صبح روز تاسوعا بود. جهت برگزاری مراسم زیارت عاشورا همراه سیّد مجتبی و بچّههای هیئت، به نیروی دریای ارتش واقع در شهرستان نوشهر رفتیم. مراسم عجیبی بود. در آن روز من کنار سیّد نشسته بودم. سیّد هم طبق معمول شال سبزی را روی سرش انداخته بود. با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا […]
درجهی بالا

سید دوست داشت اگر کاری را انجام میدهیم با خلوص نیت و فقط برای خداوند انجام شود، نه برای دلایل دیگر. سیّد، چه در هیئت و چه در کارهای دیگر، هرگز به دنبال مقامهای دنیایی نبود. در لباس سپاه آخرین درجهای که داشت، سروان بود. روزی به سیّد گفتم: «همهی هم دورههای شما سرگرد و […]
خالصانه برای مادرم حضرت زهرا (سلام الله علیها)

مداحی که میکرد برای احتیاج مادی نبود. در ازای مداحی کردن مبلغ یا به قولی پاکت نمیگرفت. از وضعیت مالی او آگاه بودم. حقوقی که از سپاه میگرفت کافی نبود. از آن پول، هم باید اجاره منزل را میداد و هم امورات خانواده را میگرداند. البته من سیّد را میشناختم. میدانستم که از آن حقوق […]
جذب

آمده بود جلوی درب بیت الزهرا (علیها سلام)، میخواست سیّد را ببیند. صدایش کردم. آمد جلوی درب و گفت: «بفرمایید!؟» آن خانم گفت:«من رو میشناسید؟!» سید هر وقت میخواست با خانمی صحبت کند سرش را بالا نمیآورد. آن روز هم همینطور، سرش پایین بود و گفت: «خیر.» گفت: «دو تا پسر دارم که ظاهراً چند […]