آقا امضا کردند! دارم می‌روم

آخرین بار که مریض شد وقتی بود که از مراسم دعای توسل برمی‌گشت. بیشتر وقت‌ها ساعت دوازده شب برمی‌گشت. آن شب با حال عجیبی به خانه برگشت. به او گفتم: «امشب چه خبر شده؟» گفت: «احساس عجیبی دارم.» تا به حال او را این گونه ندیده بودم می‌گفت: «آقا امضا کردند. دیگر دارم می‌رم.» بعد […]

مادر جان! بیا و آبروی مرا بخر!

یک روز جمعه به حمام عمومی دانشکده رفتیم. تا جایی که من به یاد دارم هیچ گاه غسل جمعه سیّد ترک نشده بود. می‌گفت: «اگه آب دبه‌ای هزار تومن هم بشه حاضرم پول بدم، اما غسل جمعه من ترک نشه.» حمام عمومی بود.در کنار حوض نشستیم و مشغول شستن شدیم. سیّد دوباره سر شوخی را […]

اخلاق سیّد در خانه

در تربیت زهرا شیوه‌های جالبی داشت. هرگز او را تنبیه نکرد. اصلاً با زدن مخالف بود. به خصوص آن‌که می‌گفت نام مادرم روی اوست. اگر زهرا اذیت می‌کرد، سیّد فقط سکوت می‌کرد. در کارهای خانه خیلی به من کمک می‌کرد. وقتی می‌توانست، بیشتر کارهای خانه را ایشان انجام می‌داد. نمونه‌ی آن گردگیری منزل بود. من […]

میعاد با روح خدا

به سراغ سیّد رفتم. همراه او چند روزی را در مرقد امام (رحمة الله) ماندیم. خیلی از بچه‌های همراه ما به شهرهای خود برگشتند. اما سیّد همچنان در مرقد مانده بود. علاقه عجیبی به امام (رحمة الله) داشت. کار او در آن مدت شده بود گریه. از کنار مزار امام (رحمة الله) فقط برای رفع […]

سرباز

همان ایام حضور در خوزستان بود. با سیّد و دیگر پرسنل رسمی دور هم نشسته بودیم. هر کسی چیزی می‌گفت. چند نفر از رفقا به موضوع سربازهای وظیفه اشاره کردند و گفتند: «بزرگ‌ترین مشکل ما این سربازها هستند! نه نماز می‌خوانند. نه حرف گوش می‌کنند نه…. سید با تعجب گفت: «من باور نمی‌کنم! چرا سربازهای […]

منشور درست زندگی کردن

توصیه کرد شام کم بخور امشب کار داریم! نیمه‌های شب با هم سوار موتور هوندا 250 شدیم و رفتیم سمت اروند. معمولاً برای سرکشی پُست‌ها این کار را انجام می‌دادیم. اما آن شب فرق می‌کرد. رفتیم به سراغ یکی از خاکریزهای به جا مانده از دوران جنگ. آسمان پرستاره اروند و نخل‌های کنار ساحل صحنه‌ی […]

دیدار سیّد با علامه حسن‌زاده

سید در مراسمی که برگزار می‌شد از روحانیون استفاده می‌کرد. یک بار بچه‌های هیئت را به روستای ایرا، در اطراف شهر آمل، برد. هدف زیارت و دیدار با علامه حسن‌زاده‌ی آملی بود. یکی یکی بچه‌ها را فرستاد داخل اتاق. خودش همان پایین مجلس در کنار درب ورودی نشست. حضرت علامه در بالای مجلس نشسته بود. […]

داغی که هرگز التیام نیافت

ماه رمضان بود. در مسجد نشسته بودیم. یکی از بچه‌ها خبر آورد که سیّد علی دوامی در شلمچه به شهادت رسید. یک باره حال و هوای همه ما تغییر کرد. همه بچه‌ها سیّد علی را دوست داشتند. همه گریه می‌کردند. بعد از مراسم تشییع، یکی از دوستانی که تازه از جبهه برگشته بود گفت: «سید […]

مجروحیت

روزی برای دیدن آقا سیّد به منزلشان رفتم. مادر سیّد گفت که او مجروح شده. به زودی مرخص می‌شود و به خانه می‌آید. چند روز بعد برای عیادتش رفتم. چهره‌اش با آن ریش‌های انبوه و موهای بلند شبیه میرزا کوچک خان شده بود. با آقا سیّد شوخی داشتم. آن شب خیلی با هم گفتیم و […]

امداد غیبی

یک شب در کنار سیّد مجتبی بودیم. روایتی که او از عملیات والفجر 10 و تصرف پاسگاه‌ها داشت بسیار جالب و شنیدنی بود. او ماجرای آن شب را یک امداد غیبی می‌دانست. می‌گفت: «در سکوت کامل باید به پاسگاه‌ها می‌رسیدیم. حالا در نظر بگیرید، کلی نیرو، با آن همه تجهیزات و آن همه وسایل، کوله […]

اراده

اواخر زمستان 1366 بود. برای عملیات والفجر 10 در کردستان عراق آماده می‌شدیم. بچه‌ها با خوشحالی آماده عملیات بودند. سوار بر خودروها به سمت کردستان حرکت کردیم. از طرف فرماندهی گردان اعلام کردند به دلیل دشواری‌های زیادی که در مسیر حرکت وجود دارد، آن‌هایی که کهولت سنی و یا مشکل جسمی دارند یا کم سن […]

شخصیت سیّد

نماز جماعت را ترک نمی‌کرد. برای نماز جماعت اغلب به مسجد جامع می‌رفت و برادرانش را نیز سفارش به نماز اول وقت می‌کرد. گاهی نماز جماعت را در میادین شهر برگزار می‌کرد تا بقیه نیز به نماز جماعت تشویق شوند. سیّد هر چه داشت از نمازش بود. در کودکی هر وقت مشغول بازی بود و […]

سیّد خوبی‌ها

رفتم وضو بگیرم و آماده شوم برای نماز صبح. آرام حرکت کردم تا به نماز‌خانه‌ی گردان رسیدم. هنوز ساعتی تا اذان صبح مانده بود. جلوی نمازخانه یک جفت کتانی چینی بود. توجهم به آن جلب شد. نزدیک که رفتم متوجه شدم کسی در نمازخانه مشغول مناجات با خداوند است. او به شدت اشک می‌ریخت. آن‌قدر […]

تزکیه نفس

ندیدم سیّد برای هوای نفسش کاری کند در ظاهر آدمی معمولی بود. مثل بقیه زندگی می‌کرد. اما هر قدمی که برمی‌داشت برای رضای خدا بود. سعی می‌کرد به همه کارهایش جلوه‌ای خدایی بدهد. در همه کارهایش خداوند را ناظر می‌دید. به این سخن امام راحل (رحمة الله) بسیار علاقه داشت. خیلی این جمله را دوست […]