امتحان می‌کنم ببینم صبور هست یا نه؟

گفتم: «این‌جا چی‌کار می‌کنی، بیک‌زاده؟» ناراحت بود و دمغ. گفت: «دو روز است که دارم می‌آیم؛ ولی این اخوی بزرگوارت، یک دقیقه هم به ما وقت نداده که برویم پیشش.» به قول معروف، حسابی جوش آوردم. بدون هماهنگی و این حرف‌ها، رفتم توی اتاق علی، که آن وقت‌ها فرمانده‌ی اطلاعات عملیات قرارگاه خاتم‌الأنبیاء (صلی الله […]

یک‌بار هم ندیدم ناشکری کند

مدّتی که در بیمارستان در کنارش بودم، همیشه منتظر بودم که به سخن بیاید و از حال خود شکوه و اظهار نارضایتی کند. همیشه هراس داشتم که اگر وضعیّت خود را بداند، حتماً ناامید خواهد شد. امّا او به قدری امیدوارانه با من صحبت می‌کرد که به من هم آرامش می‌داد؛ به طوری که به […]

روزهای آخر

وقتی جنگ تمام شد و «حاج عبّاس» به خانه برگشت، کم‌کم بیماری‌اش آشکار شد. آقای «محمّد یانی» به دلیل شیمیایی شدن در عملیات «والفجر هشت»، به سرطان روده مبتلا شده بود، امّا هیچ شکایتی نمی‌کرد. بر اثر درد زیاد متکایی را به شکم خود فشار می‌داد. در روزهای آخر به خاطر درد زیاد وخامت حالش […]

با هر تیر!

نگاه احمد طوسی را به خاطر آوردم. نحوه‌ی شهادتش برایم خیلی تکان دهنده بود. عراقی‌ها سبیلش را کنده بودند و از پا تا سرش را نشانه می‌گرفتند. با هر تیر، تکان شدیدی می‌خورد و صدای ناله‌ای نامفهومی از او شنیده می‌شد؛ گویا می‌گفت: «یا زهرا!»   منبع: کتاب رسم خوبان 4 ـ صبر و استقامت […]

چهل روز با پوتین

بعد از این که از معبرها گذشتیم، به زیر دژ دشمن رسیدیم. نزدیکی‌های صبح به ما خبر رسید که باید برگردید. بی‌سیم‌های ما از کار افتاده بود و تنها به وسیله‌ی پیک می‌توانستیم خبرها را از مافوق بگیریم. بچّه‌های گروهان من در میدان مین گرفتار شدند. درگیر و دار حوادث و در آن شرایط سخت، […]

بدون بی‌هوشی!

یک قالب یخ را با چفیه بسته بود روی سرش؛ یخ، چک‌چک آب می‌شد و می‌ریخت تو صورتش. گفتم: «خودت را بستی به کولر.» لبخند زد. بچّه‌های گردان را فرستاده بود مرخّصی. خودش در آن هلاهل گرما مانده بود دزفول توی اردوگاه. بدون بی‌هوشی پهلویش را دوختند. لبه‌ی تخت را محکم چسبیده بود وفقط ناله […]

آدرسِ من!

در یکی از اردوگاه‌ها که وارد شدیم، عکس بزرگی از صدام را جلو در گذاشته بودند و به همه دستور داده بودند که به عکس احترام بگذارند. نوبت به من رسید. عکس را به زمین کوبیدم، شیشه‌اش خُرد شد و بعد خود عکس را هم پاره کردم. عراقی‌ها با دیدن این صحنه برای پذیرایی آمدند. […]

هفده شبانه روز!

ـ‌ »از جبهه بگو!» ـ «هیچ خبری نیست!» ـ «پس این همه مجروح و شهید؟!» به من نگاهی کرد و نگذاشت حرفم تمام شود. گفت: «کسی که این‌جاست، نمی‌تواند حال بچّه‌های جبهه را درک کند!» چند لحظه چیزی نگفت. انگار تمام سختی‌های جبهه را یکی‌یکی برای خودش مرور می‌کرد تا این‌که گفت: «توی عملیات خیبر، […]

چرا ناراحت شدی؟

«برادر! شما چرا همیشه از شکم درد می‌نالی؟» مالک مجبور شد توضیح دهد. حمید به سمت پشت ساختمان دوید. ناراحت شد. مالک پشت سر او دوید. ـ «چرا ناراحت شدی؟ گلایه از مریضی، تو را ناراحت کرد یا روایت آن؟» حمید (باکری) متأثر می‌گوید: «من فرمانده‌ی کسانی هستم که علیرغم مجروحیّت زیاد، باز هم در […]

پشه‌های عراقی

یک روز گفتم: «پسر لنگ ظهر است، برو بیرون و قدمی بزن.» گفت: «چشم». یک ساعتی نشد که برگشت. گفتم: «ابراهیم! یک هفته است آمدی، هنوز یک دوش نگرفته‌ای! حمام را برایت آماده می‌کنم.» گفت: «مادر! حال حمام کردن ندارم.» گفتم: «چشمم روشن، تو آن وقت‌ها از بس که حمام می‌رفتی، من را کلافه می‌کردی. […]

کنار جنازه‌ی برادر!

عملیات «والفجر 10» بود. رزمندگان حدود چهارده ساعت در سرمای بسیار شدید منطقه توانسته بودند ارتفاعات صعب‌العبور «حلبچه» را پشت سر گذاشته و تمامی پایگاه‌های دشمن را به تصرف خود درآورند. من به همراه یکی از دوستانم، وارد یکی از پایگاه‌ها شد و با صحنه‌ی بسیار عجیبی روبه‌رو شدیم. «اسماعیلی»، فرمانده‌ی گروهان را دیدم که […]

فقط جواب می‌داد الحمدلله!

در عملیات کربلای 5، (آن) وقت‌ها در بیمارستان رازی اهواز بودم. بخش ارتوپدی آن‌جا مجروح خیلی زیاد داشت، به طوری که اجباراً برای بستری کردن آن همه مجروح، تخت‌ها را از اتاق‌ها بیرون برده بودند و فقط برانکارها را بغل هم می‌گذاشتند و ما هم به برادران مجروحی که روی برانکارهای پر از خون و […]

تحمل زجر فراوان!

در پادگان الرشید، یکی از بچّه‌ها علیه صدام شعار می‌داد، به همین دلیل عراقی‌ها آنقدر او را شکنجه دادند تا بیهوش شد. پس از مدّتی او را به زور به هشو آوردند و مقدار زیادی صابون به او خوراندند! این آزاده دلاور پس از آن مبتلا به اسهال شدید شد و شش ماه بعد با […]

شیشه و نمک روی زخم!

یک روز یکی از اسرا علیه صدام حرف‌هایی زد. بعثی‌ها او را به حمام بده و آب‌ جوش بر بدنش ریختند. به طوری‌ که پوست بدنش تاول زد. سپس او را چنان زدند که تمام تاول‌ها ترکید و تمام بدنش ـ که دیگر بی‌پوست شده بود ـ پر از خون شد. آن‌گاه روی زخم‌هایش خورده […]