دیده بوسی

با هم بودند؛ با غلامحسین. میخواستند بروند به یک گردان دیگر، میخواستند به آنجا هم سری بزنند. سر راهشان به همه سنگرها رفتند. یکی یکیشان، همهاش اصرار غلامحسین بود. غلامحسین با همهی بچّهها دیده بوسی کرد. هر چه گفتند: «حالا بقیه سنگرها باشد برای بعد، بابا… بچّههایش که فرار نمیکنند، دوباره میبینیمشان. دیر نمیشود.» امّا […]
همه را روحیه میداد

به دلیل آشفتگی اوضاع و آتش دشمن که بیامان میبارید، به منِ روحانی اجازه ندادن وارد خط بشوم. وقتی خبر شهادت تعدادی از دوستانم را شنیدم، از فرماندهان خواستم مرا با خودشان ببرند. هوای منطقه از دود کاملاً سیاه شده بود. بچّهها هر طرف پراکنده بودند. دشمن هر چه داشت از زمین و هوا میریخت. […]
گونی پر کردن

شجاع و بیباک بود. در عین حال تلاش میکرد با شیرینکاریهایش خستگی را از تن بچّهها در کند. انتهای جادهی خندق قسمتی بود که ما به آن محراب میگفتیم. با عراقیها حدود سی و چند متر فاصله داشت. نیروهای ما، شب گونیها را پر از خاک میکردند و سنگر میساختند. روز، عراقیها آنقدر گلوله به […]
ترس در دل عراقیها

اوّلین روز عملیّات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره، با یک ماشین داشتم برمیگشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت میآمد. اینطور راه رفتن توی آن جاده، آن هم روز اوّل عملیّات، یعنی خودکشی. جلوی ماشین را گرفتم. رانندهاش آقا مهدی بود. به او گفتم: «چرا اینطور میروی؟ میزننتها.» گفت: «میخواهم […]
اثر تذکر شهادت

ده – پانزده روز میشد که حمید و مرتضی یاغچیان شهید شده بودند. آقا مهدی آمد، به من گفت: «واسهی شهادت این بچّهها نمیتوانستی یک پارچه بزنی؟» گفتم: «خیلی وقته بچّههای تبلیغات پلاکارد آماده کردهاند، ولی با خودمان گفتیم شاید صلاح نباشه بزنیم. بچّهها اگر ببینند، روحیهشان خراب میشود.» یک جوری که انگار ناراحت شده […]
نظم و سلیقه

او همواره بچّهها را به نظم و تقوی توصیه مینمود تا کلام مولی علی (علیه السّلام) را به عنوان سرخط کارهای روزمرهاش پی بگیرد. «أُوصِيكُمْ بِتَقْوَى اللَّهِ وَ نَظْمِ أَمْرِكُمْ.» نظم و انضباط مجید، میزانی شده بود برای تنظیم و ترتیب کارهای بچّهها. از تمیز بودن لباس و معطر بودنش تا قرآن خواندن و اقامه […]
مسواک زدن در جنگ

عملیات فتحالمبین بود و من در آن نبردِ مردانه و کشوهمند، بیسیمچی آقا حبیب بودم. وی در آن هنگامهی خون و باروت، مسئولیت هدایت گردان را به عهده داشت. فرصت اندکی پیش آمد تا او کیک یا بیسکویتی را بخرود و قدری از گرسنگیاش را بکاهد. آنجا بود که دیدم مسواک و خمیر دندانی را […]
لباسهای مرتّب

یک روز به او گفتم: «علیرضا چرا لباسهای نو نمیخری؟ این لباسها کهنه شده.» گفت: «چون اسراف حرامه.» گفتم: «ولی باید مرتب باشی.» لبخند زد و گفت: «مگه نیستم؟ آدم میتونه لباس نو نپوشه، ولی همیشه مرتب باشه!» رسم خوبان 9. آراستگی و نظم. صفحهی 105/ زنگ عبور؛ ص 76.
بعداً تشریف بیاورید!

از خصوصیات بارز او، نظم و برنامهریزی بود. برای تام لحظات زندگیاش برنامه داشت و تمام وقتش پر بود. یکی از بچّهها نقل میکرد یکبار با او کار داشتم، رفتم درِ خانهی آنها را زدم. ایشان آمد و گفت: «الآن برنامهی مطالعه دارم، باشد فلان ساعت تشریف بیاورید، در خدمت شما هستم.» یک دفترچه جیبی […]
منضبط و با برنامه

شاگردش بودیم. هم درس میداد، هم افسر ورزش دانشکدهی افسری بود. ساعت ورزش که میشد، یکی لباس ورزشی میپوشید، یکی نمیپوشی. خیلی جدّی نمیگرفتیم. کاغذ و قلم دست میگرفت و اسممان را مینوشت. مجبورمان میکرد منضبط باشیم. وقتی میخواستیم برویم مأموریت، اوّل صدقه میداد. بعد قرآن را باز میکرد و یک سوره را با ترجمهاش […]
راه نمیداد!

میگفت جلسهی فرماندهها مثلاً ساعت هشت، سر ساعت که میشد، در راه میبست. اگر کسی ده دقیقه دیر میآمد، راهش نمیداد. میگفت: «همان پشت در بایست.» بعد از لسه هم با توپ و تشر و عصبانی میرفت سراغش. میگفت: «وقتی توی جلسه ده دقیقه دیر میآیی، لابد توی عملیات هم میخواهی به دشمن بگویی ده […]
تا مطمئن نشدف نرفتیم!

اوّلین حشور یگان ویژهی شهدا در کردستان، همان راهپیمایی در سنندج بود. قبل از راهپیمایی محمود هی آمد و رفت و هی تای آستین و گترها و بند پوتینها و فانسقهها را چک کرد؛ چند بار. تا از همه مطمئن نشد، نرفتیم داخل شهر. وارد شهر شدیم و تا مقر رفتیم. خبر رسید که همان […]
واکس

عملیات رمضان تازه تمام شده بود. همه خسته بودند. حسن وسایلش را میگشت؛ دنبال چیزی بود. گفتم: «چی میخواهی؟» گفت: «واکس. میخوام کفشهایم را واکس بزنم، میخواهیم برویم جلسه.» رسم خوبان 9. آراستگی و نظم. صفحهی 99
برخورد نظامی

بعد از عملیات خیبر، قرارگاه تاکتیکی در عقبهی منطقه جُفیر بود. من در آن عملیات مجروح شده بودم و به بیمارستان اعزام گشتم. بعد از بازگشت به منطقهی جُفیر، منتظر بودم تا کاری به من ارجاع شود. برادر میرحسینی به من گفت: «شما بمایند. هنوز حالتان خوب نیست و اینجا کارهای عقبه را انجام بدهید.» […]