پادرمانی

یک روز به اتّفاق ایشان از جاده‌ای عبور می‌کردیم. متوجّه شدیم که یک ماشین به گوسفندی زده است. من متوجّه شدم که راننده‌ی ماشین و صاحب گوسفند با هم درگیر هستند. صاحب گوسفند می‌گفت: «قیمت گوسفند دو هزار تومان است.» و راننده با گریه و زاری می‌گفت: «به خدا قسم هیچی ندارم که بدهم.» آقای […]

ارشد

اوایل سال 1349 در کلاس آموزش زبان انگلیسی مرکز آموزش‌های هوایی درس می‌خواندم و سمت ارشدی کلاس را داشتم؛ از آغاز تشکیل کلاس چند روزی می‌گذشت که دانشجوی تازه واردی به ما ملحق شد که بعدها فهمیدم نامش عبّاس بابایی است. مقررات کلاس در ارتش حکم می‌کرد، آن کس که درجه‌اش بالاتر است. ارشد کلاس […]

همان لبخند، همان سلام

 همسایه بروجردی بود، سر مسأله‌ای با برادر بروجردی درگیری پیدا کرد. ما هم بودیم، پادرمیانی کردیم و به قضیه فیصله دادیم. فردا همسایه آمد پیش ما، خیلی عصبانی بود. علّتش را پرسیدیم. به خاطر عصبی بودنش، اوّل چیزی نگفت و فقط صحبت از این می‌کرد که: «اون من را مسخره کرده!» ـ کی؟ ـ «بروجردی!» […]

خدایا ما را ببخش!

هر وقت برای شهید «محمّد بروجردی» تعریف می‌کردند، بعضی از بچّه‌ها از شما استفاده می‌کنند و می‌گویند؛ «بروجردی» این‌طور آدمی است؛ اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و همه‌ی حرف‌هایی را که درباره او زده می‌شد، نشنیده می‌گرفت. اگر احیاناً از شنیدن مسائلی که در رابطه با او مطرح شده بود، ناراحت می‌شد، در نهایت می‌گفت: […]

ما شاه نیستیم

  به خاطر دارم برای حضور شهید فکوری در یکی از جلسات هیأت دولت که صبح زود در دفتر نخست‌وزیری تشکیل می‌شد و من راننده ایشان بودم، به اتفاق یکی دیگر از همکارانم که به تازگی به ما پیوسته بود و از روحیات جناب فکوری بی‌اطلاع بود و حفاظت فیزیکی ایشان را به عهده داشت، […]

صندوق جریمه

 از غیبت و دروغ به شدّت تنفّر داشت. در منزل صندوق کوچکی درست کرده بود. هر کس غیبت می‌کرد یا دروغ می‌گفت، باید مبلغی پول درون صندوق می‌انداخت و پول جمع‌آوری شده را به جبهه هدیه می‌کرد. منبع: کتاب رسم خوبان 1، اخلاق، صفحه‌ی 37/ گامی به آسمان، ص 23

زندانی

شبی به محلّ کارم در سپاه رفتم. گفتند: «آقای رحیمی بعضی از زندانیان را به دعای کمیل برده. اگر خواستید، شما هم بروید و با آن‌ها برگردید.» به مصلّی رفتم. یکی از دوستان را دیدم، گفت: «قرارمان بعد از دعا جلوی درِ مصلّی.» مجلس حال و هوای خیلی خوبی پیدا کرده بود. دعا که تمام […]

افطاری ساده

آن شب گفت: «افطاری یک جا دعوتیم». بعد، اصرار کرد. امام جمعه هم بود. بالاخره مثل همیشه حرفش به کرسی نشست. به راه افتادند، فکر می‌کردند حاج حسن دعوت چه کسی را پذیرفته است؟ چیزی نگذشت به منزل پیرزن نابینایی رسیدند، داخل شدند. مثل این‌که آن‌جا، جای غریبی بود. خودش آستین بالا زد و افطاری […]

خانه‌ی نیازمندان

شهید مزاری یک وانت پیکان داشت که وقف پایگاه بسیج بود. وی پشت این ماشین نمی‌نشست و رانندگی به عهده‌ی من بود. معمولاً ما سر ساعت مقرر با 600ـ700 نایلون شامل لوازم مصرفی مورد نیاز به درِ خانه‌های نیازمندان می‌رفتیم و آن‌ها را توزیع می‌کردیم. گاهی اوقات خودش به در خانه نمی‌رفت و به من […]

پیشقدم

 نیرهایی که زیر دست «علی» آموزش می‌دیدند، توی خطّ مقدّم همیشه حرف اوّل را می‌زدند. در بحث آموزش، سخت‌گیری زیاد می‌کرد، ولی چیزی که بچّه‌ها را می‌ساخت و کارآمد می‌کرد، سخت‌گیری‌های او نبود، خُلق و خوی علی بود و روحیّات او. حتّی یک بار ندیدم به نیرویی بگوید: «برو!» همیشه خودش جلو می‌رت و به […]

دست نوازشگر

صبح زود همراه «حاج قاسم میرحسینی» از خطّ اوّل به پایگاه موشکی آمدیم تا از آن‌جا به دریاچه‌ی نمک برویم. به علّت عملیات «فاو»، چند شب بود پلک روی هم نگذاشته بودیم. خستگی و بی‌خوابی ما را از پا انداخته بود. بعد از ظهر فرصتی پیش آمد تا چند ساعت بخوابیم، امّا حاج‌قاسم مجال استراحت […]

محاصره

عراقی‌ها منطقه را محاصره کرده بودند. عبّاس گفت: «داریم می‌رویم، در حالی‌که نمی‌توانیم شهدا را ببریم عقب.» فردا صبح با «حاجی‌پور» رفتیم ببینیم که کسی جا نمانده باشد. دیدم عبّاس یک شهید را روی دوش گرفته و دارد عقب می‌آید از شدّت ضعف و خستگی صورتش سفید شده بود. کمکش کردیم و شهید را آوردیم […]

دردِ زخم

دیپلم گرفتن من و مهدی، مصادف شد با آغاز جنگ. بعد از مدّت‌ها، روزی او را در خیابان دیدم. به مرخّصی آمده بود. با دست، محکم کوبیدم به پشتش! از جا پرید و رنگش تغییر کرد. گفتم: کجایی تو؟ چقدر کم‌پیدایی؟ با آن‌که رنگ چهره‌اش تغییر کرده بود، لبخندی زد. تعجّب کردم چرا چهره‌اش ناگهان […]

پشیمان

در همان شب بعد از عملیّات، در اثر پاتکی که دشمن کرده بود، برخی سنگرهای رزمندگان اسلام به تصرف آن‌ها درآمده بود، علیرضا این را نمی‌دانست. علیرضا صبح که برای بیدار کردن بچّه‌ها به داخل سنگرها می‌رود، ناگهان خود را داخل سنگری می‌بیند که عراقی‌ها شب قبل آن را تصرف کرده بودند. در این لحظه […]