کفش نو

نورز رسید و بابایش یک جفت کفش نو برایش خرید. روز دوم فروردین قرار شد برویم دید و بازدید. تا خانواده شال و کلاه کنند، علی غیبش زد. دمِ در نیم ساعتی معطلش ماندیم تا رسید. همه مات و مبهوت به پاهایش نگاه کردیم. یک جفت دمپایی کهنه انداخته بود دم پایش و خوشحالتر از […]
خبر از داغ شقایق

خیلی کم اتّفاق میافتاد که حقوق ماهیانهی عیسی به منزل برسد. او وقتی از سپاه حقوق میگرفت، به سراغ مستمندانی که میشناخت، میرفت و ضمن احوالپرسی و دلجویی از آنها، همهی مقرّری ماهیانهاش را میان آنها تقسیم میکرد و آنگاه با دست خالی، امّا شادمان و راضی از وظیفهای که انجام داده بود، به خانه […]
تقسیم لباسها

حسن نُه سال داشت. روز پنجم عید بود. دیدم خیلی گریه میکند. به مادرش گفتم: «چرا این بچّه این قدر گریه میکند؟» مادرش گفت: «چیزی نیست، بچّه است. شما برو نمازت را بخوان؛ آرام میشود.» نمازم را خواندم و به کارهای خودم رسیدگی کردم. دیدم نه! باز هم حسن گریه میکند. دوباره از مادرش سؤال […]
امتحان ریاضی

ابتدای آموزگاریام بود و از سوی منطقهی بیست آموزش و پرورش تهران به گلتپهی ورامین اعزام شده بودم. حمید برای دیدن من به روستا آمد. با دیدن محرومیت مردم دست به کار شد و برای اهالی چاه آب کند و با مشاهدهی وضعیت رقّت بار زن و شوهری نابینا خرجی ماهیانهاش را به عهده گرفت، […]
پای برهنه

یکی از همسایگان پیرمرد پابرهنهای بود که صحرا رفته بود. تابستان بود و هوا بسیار گرم و این پیرمرد پابرهنه مانده بود. محمد علی وقتی این صحنه را میبیند، کفش خود را بیرون آورده و به پیرمرد میدهد و خود با پای برهنه به منزل میآید. رسم خوبان 16، کمک به نیازمندان، ص 81.
کلاه

گفتم: «ابراهیم، سرما اذیتت نمیکنه مادر؟» گفت: «نه مامان، هوا خیلی سرد نیست.» هوا خیلی سرد بود، بینی و گونههایش از شدت سرما سرخ شده بود، ولی نمیخواست به روی خودش بیاورد. مراعات مرا میکرد که به خرج نیفتم. دلم نیامد؛ همان روز رفتم برایش یک کلاه خوش رنگ و کاموایی خریدم. فردا صبح کلاه […]
قلّک شکسته

یک روز پسرم از من خواست که قلک خود را بشکند و برای خودش یک جفت کفش بخرد. پسرم علی خیلی کوچک بود و هر روز مبلغ ناچیزی از ما به عنوان خرجی توی جیبی میگرفت و در قلّک میانداخت. من اجازه دادم و او قلّکش را شکست و یک جفت کفش خرید. چند روز […]
درد آشنای محرومان

خدا گواه است که به چشم خودم دیدم که چند پیرزن، بر خونهای خشک شدهی شهید مزاری بر سنگفرش کوچه بوسه میزدند. در حالی که صدای گریه و نالهی آنان بلند بود، هر کدام زبان حالی داشتند. یکی میگفت: «خانهی مرا تعمیر کرده است.» دیگری میگفت: «اجاره خانهی مرا میداده است.» رسم خوبان 16، کمک […]
اعتراض

من قبلاً به عنوان کمک داروساز در بیمارستان بوعلی قزوین کار میکردم و شبها نیز در داروخانههایی که کشیک شبانه داشتند، مشغول به کار بودم. عباس در زمان تحصیل در شبهایی که کشیک بودم، همراه من به داروخانه میآمد. هم درس میخواند و هم در بخش تزریقات به بیمارانی که بُنیهی مالی درستی نداشتند، آمپول […]
فرسنگها فاصله

شهید بابایی در سالهای اول پیروزی انقلاب، به هنگام گشت هوایی بر فراز شهر اصفهان و نواحی اطراف، دهات و کوره دهات دور افتادهی منطقه را شناسایی میکرد و در زمان فراغت از پرواز یا در ایام تعطیلی به همراه جهاد سازندگی راهی آن نقاط میشد و به کم روستاییان میپرداخت. افراد روستایی وی را […]
شوق عجیب

گفت: «بیا من و شما هفتهای 5 تومان از پولمان کنار بگذاریم و برای بچّههای یتیم چیزی بخریم.» گفتم: «با 5 تومان چه چیزی میتوانیم بخریم؟» گفت: «هفتهای 5 تومان میشود ماهی 40 تومان. میدانی با 40 تومان چه قدر میتوانیم برای بچّههای یتیم خرید کنیم؟» بعد نگاهی به چشمهایم کرد و با شوقی عجیب […]
معلمی

پیکانی خریده بود تا کار کند. میآمد خانه. میگفتم: «خُب! تقی جان! چقدر کاسبی کردی؟» میخندید و میگفت: «خانم جان! ما هم برای شما نون بیار نمیشیم!» پیرزنها و درماندهها را سوار میکرد، میرسوند. فکر کنم یه پولی هم بهشون میداد. میگفتم: «آخه این کارا میشه برای تو پول؟» میگفت: خدا خودش به من میده.» […]
بوی ایثار

گاهی اوقات ده تا پانزده کامیون کالا و مواد خوراکی از زاهدان به جبهه ارسال میشد. هر بار شهید «کریمپور» تأکید میکرد که کمکها به دستِ کسانی که نیاز دارند، برسد. گاهی اوقات، خودش همراه کاروان میرفت و کالاها را بین رزمندگان تقسیم میکرد. کمکهای اهدایی مردم سیستان و بلوچستان، همیشه برای بچّههای جبهه، بوی […]
سرپرست

مهدی حقوق اندک خود را تقسیم میکرد و در پاکتها مینهاد و بین فقرا و مستضعفین تقسیم میکرد. به خانههایشان میرفت و درد دلشان را میشنید. به خانههایی که سرپرست نداشتند، همراه با مادر یا خواهرش میرفت و سرکشی میکرد. رسم خوبان 16، کمک به نیازمندان، ص 43./ بر ستیغ صبح، ص 73.