قایقهای عساکره

مثل همیشه سرش توی نقشهای بود و متوجّه آمدنم نشده بود. به شوخی پا زدم و بلند گفتم: «سلام فرمانده!» یکه خورد، بغل وا کرد و آمد طرفم: «سلام بر شاهمرادِ شادوماد. پیام رسید؟ چه دیر آمدی!» فاصله گرفتم و خوب به صورتش نگاه کردم. چه عوض شده بود. خطوط صورتش خسته و فرو رفته. […]
اوّل فکر کنید بعد حرف بزنید

همیشه به بچّههای اتّحادیّهی انجمن اسلامی اندیمشک میگفت: «اوّل فکر کنید، بعد حرف بزنید…» و به قدری این جمله را تکرار میکرد و تأکید داشت که گاهی بچّهها به شوخی به او میگفتند: اوّل فکر کردهای که باید سلام کنی؟ اوّل فکر کردهای که ما را نصیحت کنی؟ اوّل فکر کردهای که… او فکر کرده […]
امروز نوبت نقد است

من با «محسن» دوستی دیرینهای داشتم. پیشتر از آنکه او در «دانشگاه» مشغول به تحصیل شود، ما روزهای بسیاری را در کنار هم گذرانده بودیم. «محسن» از دانشجویان ممتاز دانشگاه بود، امّا همواره جبهه را مقدم بر دانشگاه میدانست. چند روز پیش از عملیّات والفجر (10) با پدر «محسن» در سنگر نشسته بودیم. هوا به […]
از دانشگاه، تا جبهه

هر سه ، دوست و همشهری بودند، از بچّههای گل «ملایر»! و در یک سال با هم وارد دانشگاه شدند. شهید «احدی» و «ساکی» پزشکی میخواندند و «حیدر» دانشجوی رشتهی فلسفه بود. هر سه در ده «درکه»، روستایی در شمال تهران و در حاشیهی دانشگاه شهید بهشتی با هم در یک اتاق زندگی میکردند. «احمد […]
پرهیز از بیکاری

سؤال: من یک نوجوان 19 ساله دارم که با کوچکترین ناراحتی در خانه کینه به دل میگیرد و گریه میکند. وقتی با من یا با پدر خود مشاجره میکند، خیلی اشک میریزد. اگر او را اذیّت کنم یا با او مقابله کنم، میگوید: الآن به خیابان میروم و خود را میکشم، یا الآن چاقو برمیدارم […]
سؤالات کودکان

سؤال: پسر نُه ساله ای دارم که زیاد سؤال میپرسد و من نمیتوانم جوابی برای آنها داشته باشم. مثلاً میگوید: ما چرا اصلاً به دنیا آمده ایم؟ من این دنیا را دوست ندارم؛ چون همه چیز تکرار میشود. بعد برای او توضیح میدهم که بهشت و جهنّمی وجود دارد و از بهشت برای او زیاد […]
آتش زیر خاکستر

سؤال: دو دختر 17 و 14 ساله دارم. با توجّه به اینکه آنها در خانواده مذهبی بزرگ شدهاند، اصلاً به حرف من گوش نمیدهند و نسبت به من که مادر آنها هستم، بیادبی و بیاحترامی میکنند. آنها از لحاظ اعتقادی خوب هستند، ولی از لحاظ اخلاقی خیلی پرخاشگر شدهاند. اگر کاری از آنها بخواهیم باید […]
آسیب های تنها ماندن

سؤال: پسر هفت سالهای دارم که تک فرزند است. وقتی میخواهم بیرون از خانه بروم، بهانه میگیرد و تنها در خانه نمیماند. هر چقدر تلاش میکنم که در خانه بماند، فایدهای ندارد. مثلاً به او میگویم بمان تا برای تو هدیه بخرم ولی قبول نمیکند؛ با اینکه بزرگ هم شده است و از چیزی هم […]
عقب نشینی تاکتیکی

مرداد سال 65 به عنوان فرماندهی یگان حزب الله، برای تعقیب نیروهای کومله، به روستای «نرگسله» از توابع دیواندره رفتم و نیروهای تحت امرم را در آن جا مستقر کردم. به هفت نفر از بچّهها مأموریت دادم که برای شناسایی موقعیت ضد انقلاب، به ارتفاعات «مسجد میرزا» صعود کنند و خبرش را به ما بدهند. […]
آخرین نفر

پنجم مرداد سال 67، اطراف درهی شیلر، روی ارتفاعات «کانعمت» درگیری سختی با نیروهای عراقی داشتیم. دشمن چنان عرصه را بر نیروهای ما تنگ کرده بود که نگرانی در چهرهی تک تک بچّهها موج میزد. بیست و چهار ساعت بود که بیوقفه با دشمن درگیر بودیم. از نظر امکانات و تجهیزات هم، وضع مناسبی نداشتیم. […]
سجده شکر

گزارش رسیده بود که تعدادی از نیروهای ضد انقلاب وارد روستای «عباس آباد» شده و قصد عملیّات دارد. گزارش که به جمیل رسید، فوراً دستور حرکت داد و ما هم که تحت امرش بودیم، بلافاصله آماده شدیم. در مسیر حرکت وقتی به روستای «علی آباد» رسیدیم، شهید جمیل نیروها را در یکی از باغهای روستا […]
کشتار سران کُمُله

مدتی میشد که جمیل را توی خودش میدیدم و احساس میکردم که باید از چیزی نگران باشد. وقتی علتش را پرسیدم، گفت: «چند وقتی است که دنبال چند نفر از سران کومله هستم، ولی هر چه میگردم، نمیتوانم ردّشان را پیدا کنم.» خلاصه مدتی گذشت تا این که یک شب به ما خبر دادن که […]
شب چهلم

مردم روستای شمس آباد از نعمت برق محروم بودند. با فعالیت وسیع و تلاشهای پیگیر محمّد رضا، برقرسانی روستا انجام شد. امّا وقتی برق وصل شد، محمّد رضا شهید شده بود. کلید برق روستا را پدرش روشن کرده و روستا در شب چهلم شهادت محمّد رضا، غرق در نور و روشنایی گشت. منبع: کتاب «رسم […]
خاکستر

شب عملیّات، رو به رجب علی کردم و گفتم: - اگر برای پدرت و مادرت پیغام یا سفارشی داری، بگو. گفت: «به پدر و مادرم سلام برسان و بگو این امانت را در راه خدا بدهید.» و ادامه داد: «من آنقدر علاقهمند به شهادت هستم که اگر خدا مرا بپذیرد، با تمام وجود به سوی […]