خواب نداشت!

عملیات والفجر 1، 20 فروردین 62 شروع شد؛ سه ماه بعد از والفجر مقدماتی. عملیات لو رفته بود و عراقیها خبر از تحرکات ما داشتند و با آمادگی تمام و همهی توان جلوی محورهایی که میخواستیم عمل کنیم را سد کردند. تا شب خیلی شهید دادیم. عراقیها کاملاً جلو کشیده بودند و توی بیسیم میشنیدیم […]
متخصص مکانیابی

بهمن 1361، عملیات والفجر مقدماتی شروع شد. والفجر مقدماتی اولین عملیاتی بود که در لشکر عاشورا بودیم. علمیات نتوانست به اهدافی برسد که برایش تعیین شده بود. بچهها گیر کردند توی رملهای فکه و به پاسگاهی که قرار بود تصرفش کنند، نرسیدند. بلافاصله بعد از والفجر مقدماتی کار مطالعه و شناسایی عملیات بعدی شروع شد. […]
خاطرهای ماندگار (برای مهدی باکری)

سالمترین جنازه بین شهدای والفجر 1، جنازهی علی بود؛ تبسم خیلی قشنگی روی لبش نقش بسته بود. نمیدانم خبر شهادت علی را چه کسی به آقا مهدی داد، ولی از توی بیسیم شنیدم که یکهو لحنش عوض شد. مهدی آدم محکمی بود. عادت داشت خبر شهادت هر کسی را میشنید، بگوید «خدا رحمتش کند.» خبر […]
غذای گرم وقت عملیات!

یک روز سرِ ظهر، وسطهای عملیات محرم، شهید باکری آمد بنهی ما. وقت نهار بود و چیزی غیر نان و پنیر نداشتیم. میدانستم نهار نخورده است. همانها را گذاشتم جلوش. پرسید «به بچهها هم از همین دادهاید؟» گفتم «بله». خیلی ناراحت شد. گفت «باید برای نیروها غذای گرم آماده میکردید… این بچهها جانشان را گرفتهاند […]
خندهی معنیدار

میخواستم هر طور شده، خودم را به عملیات برسانم. ازطرفی نمیشد مثل دفعهی قبل کار را سپرد دست کس دیگری و در رفت. کار توزیع در مقیاس لشکر حساس بود. بدبختی، کسی هم نبود که بتوانم رویش حساب کنم. اگر هم دیر میجنبیدم، عملیات از دست میرفت. فکر کردم حرفهایی که جلوی رویش نمیتوانم بزنم […]
امضای یادگاری

کار ستادی بهم نمیساخت. یگان رزمی را بیشتر دوست داشتم. محل انبار و اسلحهخانه، طبقهی زیرزمین مقرّ سپاه بود و من بنا به مسئولیتی که داشتم، زیاد نمیتوانستم از مقر بیرون بروم. چند بار رفته بودم پیشش و مستقیم و غیرمستقیم حرف پیش کشیده بودم که کار توی ستاد با روحیهی من نمیسازد. هر بار […]
نارنگی

ورودی شهر همدان نگه داشت و دو کیلو نارنگی خرید. جاده لغزنده بود و علی خسته از ده دوازده ساعت رانندگی، راضی نمیشد جایمان را عوض کنیم. میگفت هنوز جوهر گواهینامهات خشک نشده و ماشین را نمیداد دستم. خرمآباد را که رد کردیم، برف و بوران هم تمام شد و تازه یادش افتاد که نارنگی […]
جانش به خوابش بند بود!

وقتی شهید شرفخانلو لجستیک تیپ حضرت ابوالفضل را تحویل گرفت، من را گذاشت مسئول تأمین سوخت. کارم این بود که هر روز میرفتم قرارگاه نجف اشرف و حوالهی سوخت میگرفتم و میآمدم از اندیمشک بنزین و گازوئیل بار میزدم برای تیپ. یک روز کارمان تا شب طول کشید؛ با سلیمان شفقت بودم، از بچههای خوی […]
کفران نعمت

یک روز آقا مهدی باکری در صبحگاه لشکر گفت «مردم هم نیرو به جبهه میفرستند، هم پول و لباس. ما باید دقت کنیم که اینها اسراف نشود.» آیهای از قرآن را خواند و گفت «من میبینم که در مصرف لباس و پوتین و کمپوت و نان اسراف میشود. آب کمپوت را میخورید دانههای گیلاس را […]
حساسیت روی اسراف

علی روی کوچکترین مسائل دقیق بود. حساسیت ویژهای هم روی اسراف داشت. به رابطین تدارکاتی گردانها سپرده بود چشم بگردانند بین سنگرها و چادرها و هر چیز قابل استفاده را جمع کنند تا با تعمیر و بازسازی دوباره استفاده شوند. میگفت «ما تنها برای اسلحه دست گرفتن و جنگیدن نیامدهایم. جبهه فرصتی است که میتوانیم […]
شلوار پاره

یک شب علی آمده بود سرکشی گردان ما. بچهها را جمع کردم در حسینهی گردان و بعد از نماز گفتم «امشب میزبان برادر شرفخانلو مسئول تدارکات هستیم.» رزمندهها تا شنیدند مسئول تدارکات لشکر آمده گردانشان، ریختند سرش و هر کس یک چیزی میخواست. بیچاره علیِ محجوب و سر به زیر افتاده بود بین بسیجیهای شور […]
حیف اجر جهاد نیست؟!

یک بار دم غروب وقتی داشتیم جمع میکردیم برویم، یکی از بچههای واحد عملیات با توپ و تشر آمد سراغش. علی توی اتاق خودش بود. گفتم «برادر علی آنجا توی اتاق خودشان هستند.» داخل شد و چند دقیقهی بعد صدای داد و بیدادش به هوا رفت. رفتم تو ببینم چه خبر است. دیدم طرف کم […]
ندارکات

تدارکات مسئول و جوابگوی همهی نیازهای بچهها بود. از تأمین سوخت و لوازم گرمایشی بگیر تا تسلیحات و رتق و فتق امور خورد و خوراک و پوشاک نیروها. مسئولش هم باید آدمی میبود که هم بلد باشد نیازها را تأمین کند و هم روی توزیع نیازها دقت لازم را داشته باشد تا هر کسی اقلام […]
هر ازگاهی غیبش میزد؟

هر از گاهی غیبش میزد. با همه ی صمیمیتی که بینمان بود، حریمی داشت که اجازه نمیداد از یک جایی به بعد نزدیکتر شوم. دلم میخواست سر از کارش دربیاورم و بفهمم وقتهایی که نیست، کجا غیبش میزند. صفیآباد در و پیکر درست و حسابی نداشت و اطراف محوطهی استقرار لشکر را خاکریز درست کرده […]