تأسیس حوزه در بعلبک

نیمهی دوم سال 1358 بود که به بیروت بازگشتیم. وقتی به لبنان آمدیم، بحثی پیش آمد که کجا درس بخوانیم؟ میخواستیم درس را ادامه بدهیم. وقتی با سید عباس مشورت کردیم، گفت: «بهتر است به بعلبک بروید، موافقت آقایان را بگیرید و در آنجا خودتان حوزهای تاسیس کنید.» سید فضل الله و سید شمس الدین، […]
سختگیری و بازگشت به لبنان

در سال 1358، به مناسبت اربعین امام حسین علیه السلام، سید عباس ما را تشویق کرد تا به صورت گروهی بزرگ، پیاده، به زیارت کربلا برویم. آن روز، ما عمّامه و لباس روحانیت را در مدرسه گذاشتیم و دشداشه یا ردای عراقی پوشیدیم و چفیه و چند تا پتوی پشمی هم برداشتیم و برای زیارت […]
شهریهی طلبگی

در نزدیکی حرم امیر المؤمنین علیه السلام بازار بزرگی وجود داشت. در این بازار، چند غذاخوری وجود داشت که یکی از آنها «غذاخوری شمس» بود که مشرف به خیابان امام زین العابدین علیه السلام بود. این غذاخوری دو بخش داشت: بخشی مشرف به خیابان بود که کبابی بود؛ و بخش دیگری که مشرف به داخل […]
سال تحصیلی ما، تقریباً سیصد و پنجاه روز بود!

در همان سال اول طلبگیم، شمار بسیاری از طلاب لبنانی نیز به نجف آمدند. از ما گروهی شکل گرفت که از جملهی آنان، شیخ علی کُریم، شیخ «محمد خاتون»[1] و شیخ حسن یاسین بودند. ما در قالب همین گروه، نزد سید عباس درس میخواندیم. سید عباس برای ما خیلی برتر از یک مدرّس بود. ناظر […]
لباس روحانیت

در نجف، به طلبهای که معمّم نباشد، حجره نمیدادند و من هم از خدا خواسته، پیش آیت الله سید محمد باقر صدر، معمّم شدم. لباس روحانیت را که پوشیدم، از خوشحالی در جایم بند نبودم. برای اینکه از کودکی منتظر چنین لحظهای بودم؛ اما واقعا احساس سنگینی کردم. میدانستم که دیگر نباید هر کاری را […]
راهی نجف شدم

بیست و چهارم آذر 1355 در حالی که پانزده سال و نیم داشتم، به تنهایی راهی نجف شدم. اولین دیدار من با سید عباس، در دومین روز ورودم به نجف اشرف و به واسطهی علی کُریم بود. ماجرایم را که برایش بازگو کردم، گفت: «الان میرویم»؛ و بلافاصله راه افتادیم به سمت خانهی سیّد صدر. […]
میخواهم طلبه شوم

آرزوی من برای طلبه شدن، زمانی محقق شد که با «سید محمد غروی»[1] آشنا شدم. او ایرانی الاصل بود، اما در نجف زندگی کرده و در نزد امام شهید «سید محمد باقر صدر»[2] درس خوانده بود. طی یک سال و نیم که به شهر صور میرفتم، با او آشنا شدم و او مرا بسیار تشویق […]
عشقم طلبگی بود!

از کودکی هرگاه در محضر برخی مشایخ مینشستم، برای مدتی طولانی به عمّامهی آنان نگاه میکردم، یعنی به خود عمّامه و چین و پیچش. آن موقع عمّامه به صورت تکهای پارچه بود که دستاری سیاه رنگ برآن پیچیده شده بود. دستار پدرم را میگرفتم، آن را بر تکهای پارچه میپیچیدم و به عمّامه اضافه میکردم، […]
خانوادهی من

من، سید حسن نصرالله، فرزند «سید عبد الکریم» و «مهدیه صفی الدین»، جمعه نهم شهریور 1339 (سیام اوت 1960 م) در یکی از محلات حومهی شرقی شهر بیروت به دنیا آمدهام. خانوادهام اصالتا اهل روستای «بازوریه» در منطقه صور، در جنوب لبنان هستند. ما پنج خواهر و چهار برادر هستیم که هر کدام یک سال […]
تنهاترین آدم دنیا

دوچرخههامان را بستیم به درخت و نشستیم روی نیمکت کنار حوض بزرگ مسجد که فوارهاش باز بود. حیاط پر از درخت و لب حوض پر از ماهی مسجد پاتوق دائمیمان بود. هر با ر دلمان میگرفت، میآمدیم همین جا. حس کردم پرویز میخواهد چیزی بهم بگوید که نمیتواند. حرفهایی میزد که بیشتر نگرانم میکرد. مقدمههایش […]
اشتباه میکنید من زندهام!

رفتم داخل سردخانه تا برای آخرین بار ببینمش. با دوربینی که هدیهی خود او بود و عکاسی را با آن یادم داده بود، از او که خیلی آرام و راحت چشم بر هم گذاشته بود، عکس گرفتم. پیکرش سالم بود. وقتی از پشت لنز دوربین نگاهم گره خورد در چشمهایش که با آرامشی غریب به […]
مأمور برگرداندن شهدا

حرف اولی که زد موضوع انتقال شهدا بود. گفت «الآن است که هواپیماهای عراقی بیایند و منطقه را بمباران کنند. اگر نجنبیم اجساد شهدا زیر بمباران متلاشی میشوند.» رزمندهها وقت حمله، بین تجهیزاتشان نارنجک و گلولهی آر پی جی و…داشتند و وقتی شهید میشدند، کافی بود چاشنی کوچکی کنارشان عمل کند و مهمات داخل کولهشان […]
شهید آبآور (سقا)

میگفتند عملیات لو رفته و بچهها در محور ابوقریب زمینگیر شدهاند. دشمن محورهای مواصلاتی را زیر آتش مستقیم گرفته بود و عملاً امکان انتقال تدارکات را نداشتیم. علی که برگشت، فهمیدم قضیهی لو رفتن والفجر 1 دروغ نبود. گفت باید برود برای بازدید خط. فرمانده گردان حر پشت بیسیم داد میزد که بچههایش دارند از […]
علی بالا! مبارکت باشد رخت شهادت!

رفتم بالای سرش، قول داده بودم بیتابی نکنم. صورتش را باز کردند. کلاه پشمی سبز رنگی که پدر برایش گرفته بود، سرش بود. یک آن بوی خوشی پُر شد توی اتاق بیروح سردخانه. صورتم را گذاشتم روی صورتش. فاطمه آمد جلو(همسر شهید) و دست گذاشت روی قلب علی. دستش پر ازخون شد. گفتم «علی بالا! […]