زمان مرگ

پیش از تصرف پنجوین، برای شناسایی همراه با حسین یوسف اللهی زیر یک ارتفاعی رفته بودیم. (نزدیک گمرک عراق). عراقی‌ها مقاومت می‌کردند. نزدیک ارتفاع که شدیم، یک عراقی با کالیبر 50 از بالای تپّه ما را زیر آتش گرفت. شهید حسین یوسف اللهی بالای درختی رفت که میوه‌های کوچک قرمز و ترش‌مزه داشت، شروع به […]

اهل یقین

این‌بار از ناحیه‌ی گیجگاه مجروح شده بود. به داخل اتاقش که رسیدم، چک‌چک شیر آب توجّهم را جلب کرد. گفت: «داداش! هر قطره آبی که از این شیر می‌چکد، مثل پتکی است که بر سرم فرود می‌آید، لطفاً آن را ببندید.» بعد از من تقاضا کرد تا رادیوی کوچکی در اختیارش قرار دهم. می‌گفت: «شب […]

ملائکه می‌رسند!

در عملیات «مطلع الفجر» که قرار بود تنگه‌ی کورک آزاد شود، مقدار زیادی پیشروی کردیم. در حین پیشروی عدّه‌ای از بچّه‌ها که به سمت رأس ارتفاع در حال حرکت بودند، اما زیر رگبار تیربارهای عراقی قرار گرفتند و متوقف شدند. بلافاصله فرمانده‌ی گروه با بی‌سیم به شهید «محّمد بروجردی» اطلاع داد که نیرو لازم داریم. […]

دیدار خدا

با کشته و یا مجروح شدن تعداد زیادی از نیروهای دشمن، بقیه ترجیح دادند که از صحنه‌ی نبرد بگریزند و خاکریز خود را به ما واگذار کنند. چون مأموریت گشتی با موفقیت کامل همراه شده بود، از طریق بی‌سیم به ما دستور دادند که در خاکریز دشمن بمانیم و تا رسیدن نیروهای کمکی، آماده‌ی مقابله […]

قاصد امام (ره)

… صبح که از خواب بیدار شد خطاب به مادرش گفت: «مادر دیشب امام (ره) را خواب دیدم. من باید به خرمشهر بروم.» مادرش گفت: «تو نباید به آن‌جا بروی.» ولی شهید عبدی پاسخ داد: «مادر، دیشب امام مرا قاصد کرده است که به خرمشهر بروم.» او بعد از ظهر همان روز، به طرف خرمشهر […]

قبری به اندازه‌ی بدن بی‌سر!

در زاویه‌ی مسجد، خاک‌های نمناکی بود که رد خاک‌ها نشان می‌داد از داخل کتابخانه باشد. گفتم: «حتماً می‌خواهند به کتابخانه سر و سامانی بدهند. نمی‌دانم؟» نمی‌خواستم داخل شوم، ولی انگار حس غریبی مرا به داخل هُل داد. صدای نبض زمین با صدای کلنگی یکنواخت شده بود. گودالی حفر شده بود به اندازه‌ی یک انسان که […]

 با خدا باش

ناصر کاظمی فردی بود با قد بلند و رشید. معمولاً در شهر با لباس ورزشی می‌گشت. بلوزش سرمه‌ای رنگ بود، همیشه رنگ سیر یا رنگ روشن می‌پوشید و ته‌ریشی هم داشت. وقتی صحبتی پیش کشیده می‌شد، می‌رفت توی فکر و معمولاً با انگشتانش، ریش خود را شانه می‌کرد. در جایی که مشکلی مطرح می‌شد، اگر […]

جشن تولّد

بچّه‌ها همه داخل سنگر جمع بودند و از هر دری سخن می‌گفتند. اکبر هم با علاقه‌ی عجیبی به بچّه‌ها خیره شده بود و به آن‌ها نگاه می‌کرد. ـ «راستی بچّه‌ها، من امروز تولّدمه. ولی چه فایده که این‌جاییم و هیچ امکاناتی هم برای جشن تولّد نداریم.» ـ «این حرف‌ها چیه برادر… بسپارش به من. یک […]

امداد الهی

به ابتدای شیب ملایم که رسیدیم، ناگهان ماری که بر روی دُم ایستاده بود و حالتی تهاجمی داشت، درست وسط راهمان سبز شد. همه توقف کردند. فرمانده‌مان با تعجّب گفت: «مار، آن هم در برف! در چنینی سرمایی و در چنین فصلی؟ چطور این حیوان بیرون از لانه‌اش مانده است؟» همه با حیرت به مار […]

ملاقات در سجده

شهید بهشتی لحظاتی پیش می‌گفت: «تا حالا هیچ دقّت کرده‌ای؟ وقتی بچّه‌ها شهید می‌شوند به حالت سجده به ملاقات خدا می‌روند! من هم دوست دارم که این‌گونه بروم!» سبحان‌الله! اگر بگویم دقایقی بعد، او را در سجده دیدم، باورتان می‌شود؟ باورش مشکل است، امّا باور کنید! خود او بود که به آرزویش رسیده بود. به […]

در مجلس شهید

جهت شرکت در مراسم عزاداری شهادت عمویم، همگی «عازم» تهران شدیم. هنگام صرف غذا، شخصی در جمع، به شهدا توهین کرد. آثار نگرانی را در «امیر» دیدم. او نمی‌توانست در برابر این مسئله بی‌تفاوت باشد. پس از اتمام غذا، به عنوان روبوسی کردن به طرف آن شخص رفت. با او دست داد و گفت: «خیلی […]

نهج البلاغه

بعد از ظهر بود که موقع تعویض گروه‌ها شد. آماده شدند که به خط مقدم بروند. ـ «حسین جان! نهج البلاغه را هم توی کوله‌پشتی‌ام بگذار.» ـ «جبهه که جای این حرف‌ها نیست. تنها باید به فکر جنگ باشیم.» مرتضی سرش را که پایین انداخته بود بلند کرد. چشمانش می‌درخشید. آرام گفت: ـ «تو برای […]

شال مشکی شهید

بعد از شهادت غلامعلی سعیدی‌فر، بسیجی مخلص «علی اصغر فاتحی» بالای جنازه‌اش حاضر شد و شال مشکی خودش را با شال شهید سعیدی‌فر عوض کرد. همان روز فاتحی هم شربت شهادت را نوشید. این بار شهید عبّاس کیانیان بر پیکر پاک شهید فاتحی حاضر شد و شال او را به گردن خود انداخت و شال […]

هیچ درخواستی نکرد

برادر «سعید تجویدی» از کادرهای قدیمی سپاه و جنگ می‌گفت: ـ پس از عملیّات خیبر که در جزایر مجنون تردّد می‌کردیم، به دلیل فاصله‌ی زیاد آبی با عقبه‌ی خشکی نیروهای خودی و مشکل انتقال خودرو به داخل جزیره، وسیله‌ی نقلیه خیلی کم بود. بعد از چندبار رفت و آمد، رزمنده‌ی را دیدیم که سر خود […]